#در_تمنای_توام_پارت_8
-بیتا زود پاشو بیا خونمون،یه کار فوری دارم.
صدای نگران بیتا در گوشی پیچید که گفت:اتفاقی افتاده؟
-اتفاق که افتاده فقط زود بیا همچی رو تعریف می کنم فقط زود خودتو برسون
-باشه الان خودمو می رسونم
تماس که قطع شد آلما از هیجان زیاد فقط طول و عرض اتاقش را طی می کرد تا هر چه زودتر بیتا بیاید و با او صحبت کند .باور این مسدله برایش سخت بود
آنقدر خوشحال بود که احساس پرواز را داشت.همین که بیتا رسید سخت او را در آ*غ*و*ش کشید و با خوشحالی گفت:
-بیتا زن دایی از من برای نکیسا خواستگاری کرد .
بیتا متحیرانه او را از خود جدا کرد گفت:شوخی می کنی؟!
آلما دستش را گرفت و او را روی تخت نشاند و گفت:
-به خدا نه،نیم ساعت پیش زن دایی اومد اتاقم و گفت:می خواد عروسش بشم و اومده منو برای نکیسا خواستگاری کنه گفت تا فردا جوابم هر چی هست بهش بگم.
-تو که فورا جواب ندادی؟
-نه گفتم فردا جوابتونو میدم.
-آفرین،نباید می فهمید اینقد هولی ،حالا نظر خود نکیسا چیه؟بهت گفت؟
آلما متعجب به بیتا نگاه کرد و گفت:
-نه نگفت!من اصلا به این موضوع که نظر نکیسا چیه فک نکردم.
-دختره خنگ وقتی مادرش اومده خواستگاری کرده یعنی خودش میدونه و راضیه.
-پس این رفتاراش چیه؟
-اینو دیگه واقعا منم نمی دونم اما اینو مطمئنم که خودشم راضیه و گرنه مرد به این گندگی رو کسی مجبور به کاری نمی کنه.
لبخندی زبیا از اطمینان روی لبهای آلما نشست با خوشحالی گفت:
-بیتا هنوز باور نکردم.
بیتا سیلی آرامی به صورتش زد و گفت:باور کردی؟
آلما اخم تصنعی کرد و گفت:بچه پرو،یهو رم می کنیا
بیتا خندید و گفت:می خواستم باور کنی دیگه.
آلما خندید اما ناگهان گفت:
-خیلی می ترسم بیتا،اگه نکیسا همونی که می خواستم نباشه چی؟
-چرت و پرت نگو دختر،از خوشحالی خل شدی،علاقه ای که تو به اون داری خوشبختت می کنه،فقط رفتارهای نکیسا گیجم کرده ،با دست پس می زنه با پا
پیش می کشه حالا اومده خواستگاری یکم عجیبه.
-منم از همین متعجبم،ترسم به خاطر همینه ،می ترسم اون ناراضی باشه و بخواد منو به زور تحمل کنه.
بیتا متفکرانه گفت:بعیدم نیست اما فکر نکنم نکسیا اینقد بی معرفت باشه.
romangram.com | @romangram_com