#در_تمنای_توام_پارت_64
گفت:چطوره یه پیاز بیاریم آلما خانم؟
علی رضا با بدجنسی گفت:عالیه
آلما با آنکه به شدت از پیاز بدش می آمد اما برای آنکه دست آنها بهانه ندهد بی تفاوت گفت:اشکالی نداره
بهروز گفت:نه،یه چیز دیگه....پاشو تا 10 دقیقه رو یه پا وایسا.
فرزانه و فرشته همزمان اعتراض کردند.اما بهروز گفت:فقط همین که گفتم.
آلما با لجبازی بلند شد و روی یک پا ایستاد.هر چند فقط یک دقیقه اول قابل تحمل بود.و در دقایق بعدی برای آنکه کم
نیاورد با هر جان کندنی بود تحمل کرد و بازی به روال خود ادامه داد و هر سری به یک نفر می افتاد و هر کس
مجبور بود کاری را انجام دهد.شاید از نیمه های شب گذشته بود که خانواده برادر کرامت قصد رفتن کردند و بازی
ل*ذ*ت بخش آنها نیز تمام شد.
***********
کرامت به شوخی گفت:خداروشکر خانم دیگه گفتیم قراره کل خونه رو بار کنیم.
فاطمه اخم ظریفی کرد و گفت:داشتیم آقا کرامت؟
بهنام آهسته در گوش فرزانه گفت:می بینی چقد همو دوس دارن؟
فرزانه خجالت زده لبخند زد و سوار شد.طبق معمول دخترها و بهنام با بهروز و مادر و پدرها هم با هم سوار اتومبیل
کرامت شدند و حرکت کردند.قرارشان کوه صفه بود.بلاخره با رانندگی مسافت کوتاهی به کوه صفه رسیدند.بهروز در
میان درختان کاج جای مناسبی پیدا کرد و توقف کرد.همان جا بساط را پهن کردند و نشستند.جوانها بعد از ساعتی
نشستن برای کوه نوردی و صعود به سمت بالای کوه رفتند.تقریبا بعد از گشت حسابی خسته و گرسنه برگشتند.بعد از
ناهار والبیال بازی کردند و نزدیک غروب بود که به خانه برگشتند.اما آنقدر خسته بودند که همگی بدون توجه به شام
و ساعت شب در اتاقهایشان به خواب رفتند.
***********
آلما با فاطمه و کرامت خداحافظی کرد.بهنام مهربانانه به امید دیدار دوباره او بود و بهروز با چهره گرفته روبروی
آلما ایستاد و گفت:تعطیلات خیلی خوبی بود.خیلی دوست داشتم این تعطیلات حالا حالاها ادامه داشت.از دیدنتون
خوشحال شدم و آرزو می کنم هر چه زودتر بتونم باز شما رو ببینم.
آلما لبخند محجوبانه ایی زد و گفت:این لطف شما رو می رسونه.بلاخره شما میاین دیدن خاله تون بوشهر و شاید باز
همو دیدیم.
بهروز در دل آرزو کرد کاش اصلا آلما نمی رفت....اما خب این آرزوی بیش نبود.
-آره شاید.مواظب خودتون باشید.خداحافظ
-متشکرم.همینطور شما.خداحافظ
سوار اتومبیل شد .و اتومبیل در اندوه ناشناخته بهروز در یپچ کوچه گم شد.
romangram.com | @romangram_com