#در_تمنای_توام_پارت_65
***********
فصل چهردهم
خستگی از چهره اش می بارید با این احوال مانند بچه ایی که در جستجوی آ*غ*و*ش مادر است با دلتنگی و هیجان به
آ*غ*و*ش شکوفه پناه برد.شامه اش را از بوی خوش او پر کرد و با بغض گفت:
-دلم خیلی براتون تنگ شده بود
شکوفه نوازشگرانه کمرش را نوازش کرد و گفت:ما هم همینطور عزیزدلم
بعد از دقایقی آلما از شکوفه جدا شد و ساسان را که بی صبرانه منتظر عزیز دردانه اش بود.در آ*غ*و*ش کشید.ساسان
محکم و مردانه ب*غ*لش کرد و گفت:کجا بودی دختر بابا،دلمون پوسید.
-ببخشید دایی جون
-نه عزیزم چرا ببخشم؟ تو رفتی سفر که خوش بگذره نه نگران دلتنگی ما باشی.
ساسان او را خود جدا کرد به چشمان او که بی نهایت شبیه چشمان خواهرش بود نگریست و گفت:تو عزیز مایی دختر
گلم.
آلما لبخندی روی لب نهاد و گفت:شما هم بهترین داییو زن دایی دنیاین،فقط با اجازتون من برم وسایلمو بزارم،لباسمو
عوض کنم و بیام.
شکوفه گفت:برو عزیزم
آلما به سمت اتاقش رفت اما روی راه پله بود که با تردید برگشت پرسید:نکیسا خونه نیست؟
شکوفه لب پایینش را به دندان گرفت و گفت:عزیزم نکیسا رفت ماموریت.دیروز رفت.
اخمی به شدت ناخوشایند روی چهرهاش نشست.بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت.ناراحتی و عصبانیت در وجودش
رخنه کرد.چرا نکیسا با وجود این همه دوری از هم منتظر نمانده که او بگردد بعد به ماموریت برود؟ یعنی کارش
آنقدر مهمتر از او بود؟ لحظه ای پوزخندی روی لبهایش نشست و زیر لب گفت:البته که مهمتره،تازه کشف کردی که
همه چیز،همه کس تو زندگی نکیسا از تو مهمتره دختره ی احمق؟چرا خودتو گول می زنی که نکیسا دلتنگت میشه؟ این
تویی که دلتنگش میشی فقط تو!
بغض در گلویش نشست و با درماندگی گفت:نکیسا چرا برات مهم نیستم؟آخه چرا؟
اما صدایی در قلبش او را مجبور کرد بغضش را قورت دهد و باز هم سخت شود.فراموش کند که نکیسا اینقدر به او
بی توجه است.بلند شد لباسهایش را عوض کرد.وسایل درون ساک را سر جایش گذاشت و به جمع دایی و زن دایش
پیوست.ساسان او را کنار خود نشاند و گفت:سفر خوش گذشت؟
آلما لبخند زد و گفت:جاتون خالی،بله خوش گذشت،هوای اصفهان خیلی خنک بود اما همچنان این شهر عین یه ستاره
می چرخید.خانواده زهرا جون هم خیلی خوب و مهمان نواز بودن.
شکوفه با شیطنت پرسید:سوغاتی چی آوردی؟
romangram.com | @romangram_com