#در_تمنای_توام_پارت_63
دانست چگونه باید این حس را حداقل برای خودش توضیح دهد.فقط می دانست این حس را دوست دارد.بهنام رو به
جمع که ساکت نشسته بودند گفت:بچه ها بیاین بازی کنیم.
علی رضا پرسید :بازی؟چی؟
بهنام گفت:پاشید بیاید بریم اونور سالن تا بگم چه بازی.
همه به دنبال بهنام به ته سالن رفتند.و به شکل دایره وار نشستند.بهنام به آشپزخانه رفت و با شیشه ی دلستر
برگشت.کنار علی رضا و بهروز نشست و گفت:قوانین بازی اینه،این شیشه رو باید بچرخونیم سرش به هر کی افتاد
باید اونی که ته اش سمتشه بگه اون باید چیکار کنه و فقط یه قانون می دونه.هرچی که گفته شد باید انجام بشه بدون
هیچ نه ایی.
پریسا (دختر عموی بهنام)گفت:وای چقد سخت شد.
فرشته مشتاقانه لبخند زد و گفت:عالیه،بیاید شروع کنیم.
بهنام شیشه را وسط نهاد و چرخاند.چند دور شیشه ایستاد و دقیقا آلما به علی رضا بود.آلما با خباثت به علی رضا لبخند
زد.بلند شد و گفت:الان میام
آلما فورا به آشپزخانه رفت.پیاز بزرگی برداشت و برگشت آن را مقابل علی رضا گرفت و گفت:
-باید همشو بخوری.
همگی خندیدند و علی رضا پیاز را برداشت و م*س*تاصل گفت:هیچ راه دیگه ایی نداره؟
آلما ابروهایش را بالا انداخت و گفت:اصلا و ابدا
علی رضا اجبارا پیاز را با اشک و حالت چهره درهم و مچاله شده اش خورد اما سریع به آشپزخانه رفت لیوانی آب
خورد سیبی از یخچال درآورد و خورد تا دهانش مزه اش بهتر شود.آلما شیشه را چرخاند و این بار به فرشته و بهنام
افتاد.فرشته لبخندی زد و گفت:بهنام پاشو فرزانه رو بب*و*س.
فرزانه جیغی کشید و گفت:دیوونه شدی خلو چل؟
فرشته شانه ایی بالا انداخت و گفت:همین که هست.
بهنام گفت:کوتاه بیا فرشته.
-اصلا،خودت قانونو گفتی پس بب*و*سش.
بهنام عاجزانه به فرزانه نگاه کرد و فرزانه خجالت زده گفت:اصلا من نمیام بازی
بهروز گفت:بی خیال بازی رو خراب نکن،بدتر از پیاز خوردن علی رضا که نبود.
بهنام بلند شد قبل از اینکه کسی فرصت کند دست فرزانه را ب*و*سید و سر جایش نشست.فرزانه از خجالت سرخ
شد.فرشته با اعتراض گفت:من که نگفتم دستشو بب*و*س.
بهنام با بدجنسی گفت:گفتی بب*و*س منم ب*و*سیدم حرفی هم نیست پس بی خیال.
فرشته عین بچه ایی لوس اخم کرد و شیشه را چرخاند.این بار به بهروز و آلما افتاد.بهروز موزیانه لبخند زد و
romangram.com | @romangram_com