#در_تمنای_توام_پارت_60


بهنام و فرزانه که جلوتر از بقیه بودند به سوی عقب برگشتند.بهنام گفت:بچه ها برگردیم از 12 شب گذشته

بهروز تایید کرد:آره برگردیم همه حسابی خسته ایم

این بار فرشته بدون هیچ اعتراضی با بقیه همراهی کرد و به خانه بازگشتند.

************

نگاهی به اسم نکیسا که روی گوشیش خودنمایی می کرد کرد.دلش می خواست دکمه تماس را بزند و حال او را بپرسد

اما غرورش اجازه نمی داد این کار را بکند.از طرفی معتقد بود که نکیسا در تمام این 8 روز که به اصفهان آمده بود

یک بار هم حالش را نپرسیده بود.پس چرا او باید خود را کوچک می کرد و به او زنگ می زد؟ که چه بشود؟ اما از

طرفی قلبش سخت بی تاب بود.برای شنیدن صدا و نفسهایش یک لحظه آرام نمی گرفت.گوشی را روی تخت پرت

کرد.کلافه ناخانهایش را کف دستش فشرد از درد صورتش جمع شد.نالید:خدایا!

در همین حین گوشیش زنگ خورد.بی میل گوشیش را برداشت.اما با دیدن اسم کیان لبخندی روی لبهایش

نشست.گوشی را جواب داد:الو کیان!

-سلام بی معرفت،رفتی حاجی حاجی مکه؟نگفتی یکی هست دلتنگ میشه؟

آلما با لبخند گفت:سلام بامعرفت.چطوری؟تو اگه دلتنگ بودی خب یه زنگ می زدی.

-حالا که زنگ زدم بچه پرو روت کم نشه ها.

-نه ارثیه از تو ارث بردم.

کیان خندید و گفت:خوشم میاد20 متر زبون داری هر سالم یه متر بهش اضافه میشه.

-قابل نداره پسر دایی یکی دو متر بهت قرض می دم.

-نخیر پیشکش خودت.از اینا زیاد به ما رسیده....حالا بگذریم سوغاتی چی میاری؟

-چی می خوای؟خوراکی یا چیزای دیگه؟

-خب حالا که تعارف می کنی برام گز بیار پر از پسته از صنایع دستی اصفهانم برام یه چیز خوشگل بیار...ام دیگه

یادم نمیاد اگه یادم اومد بهت میگم.

-روتو کم کن بچه.نه می خوای اصفهانو بار کنم برات؟

-آخه زحمتت میشه عزیزم

آلما بلند خندید و گفت:دیوونه.

اما لحظه ای بعد با لحنی آرام گفت:کیان تو خیلی خوبی.همیشه منو سرحال میاری،خداروشکر می کنم که تو همیشه یه

جاهایی که فکرشم نمی کنم هستی.ممنون

کیان با جدیت گفت:آلما این حرفا یعنی چی؟چی شده؟مشکلی پیش اومده؟

آلما با بغض گفتنه اصلا فقط دلم گرفته.خوب موقعه ایی زنگ زدی.

-مطمئنی مشکل دیگه ایی نیست؟

romangram.com | @romangram_com