#در_تمنای_توام_پارت_59
آلما لبخند زد و گفت:خودمم دلم برا خنده هام تنگ شده بود.
بهروز متحیر و کنجکاو به آلما نگریست.دلش می خواست بداند این دختر چرا
اینقدر به نظرش مرموز و متحیر کننده می آید.انگار آلما جوری او را به خود جذب
می کرد.فرشته گفت:بیاین بریم بستنی بخوریم.
بهنام با تعجب گفت:تو این هوای سرد؟
فرزانه مشتاقانه گفت:منم موافقم.یه بستنی کاکائویی خیلی می چسپه.آلما
تو چی؟
آلما که مانند دختر عموهایش بود از این پیشنهاد استقبال کرد.بهنام برای همگی بستنی سفارش داد.5 تا بستنی قیفی
گرفت و به دست همگی داد.بهروز گفت:اینم ه*و*س بستنی فرشته خانم.
فرشته پشت چشمی نازک کرد و گفت:نه که جنبعالی بدت اومد؟
آلما با لبخند به کل کل های آنها نگاه کرد.از این جمع خیلی خوشش می آمد.احساس راحتی می کرد.حتی یک لحظه هم
لبخند از لبش دور نمی شد.شاد بود اما همین که لحظه ایی از جمع دور می شد خصوصا شبها که می خوابید نکیسا با
همه هبیتش جلویش خودنمایی می کرد.و نمی گذاشت آلما او را فراموش کند.در این یک هفته که به اصفهان آمده بود
به شدت احساس دلتنگی برایش می کرد.اما حتی یک بار هم از زن داییش سراغش را نگرفت.بهروز به چهره متفکر
آلما نگریست.با چند گام بلند در کنارش قرار گرفت به آرامی گفت:خیلی تو فکرین آلما خانم.
آلما با شنیدن صدایش جا خورد.بهروز گفت:ترسوندمتون؟
آلما نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:درسته تو فکر بودم،نفهمیدم کی اومدین یهو ترسیدم.
-پس یه عذرخواهی بدهکارم.
آلما با عجله گفت:نه،نه اصلا مهم نیست.
بهروز از دیدن دست پاچگیش لبخند زد و گفت:پس بگید چه چیزی اینقد ذهنتونو درگیر کرده؟
آلما به بستنی آب شده اش نگاه کرد و گفت:اینم مهم نیست.
-پس چی مهمه؟
آلما به جلویش خیره شد و گفت:نمی دونم،هیچی نمی فهمم
-انگار چیزی یا کسی آزارتون میده.
-شاید اما هر چی که هست نمی فهممش،گیجم
بهروز با دقت و کنجکاوی به او نگریست و گفت:می تونم کمکتون کنم؟
لبخندی کمرنگ روی لبهای آلما نشست و گفت:نه ممنون.فقط خودم می تونم به خودم کمک کنم.
بهروز هم متعاقبا لبخد زد و گفت:خوشحال میشم به عنوان یه هم صحبت روم حساب کنین.
آلما لبخندی ملیح زد و گفت:ممنونم
romangram.com | @romangram_com