#در_تمنای_توام_پارت_61
اشک آرام روی صورت آلما غلتید اما سعی کرد این بغض روی صدایش تاثیری نداشته باشد.گفت:
آره خیالت راحت من خوبم فقط دلتنگم.
-می خوای بیام اصفهان دنبالت؟
-نه تا چند روز دیگه برمی گردم،ممنون کیان.
صدایش آنقدر بغض داشت که ناگهان کیان پرسید:آلما داری گریه می کنی؟
آلما وحشت زده و دستپاچه گفت:نه،نه اصلا .چرا باید گریه کنم؟
کیان با تردید چرسید:آلما واقعا خوبی؟مشکلی پیش نیومده؟
-آره خیالت راحت،هیچیم نیست
برای آنکه کیان متوجه حال خرابش نشود به دروغ گفت:کیان جان،عمو داره صدام می زنه.باید برم باهام کاری
نداری؟
کیان با ابنکه متوجه شد آلما می خواهد دست به سرش کند اما برای آنکه او را اذیت نکند گفت:
-نه برو سلام برسون.
-باشه تو هم همینطور خداحافظ
-مواظب خودت باش،خداحافظ
تماس که قطع شد آلما نفس راحتی کشید.اصلا دلش نمی خواست کسی متوجه ضعفش شود.حتی کیان که مانند برادری
دوستش داشت.گوشیش را روی تخت پرت کرد که صدای پیامک توجه اش را جلب کرد.با بی حوصلگی گوشیش را
برداشت اما از دیدن نام نکیسا چشمانش اندازه دو تا گردو شد.متحیر و غیر قابل باور چندین بار چشمانش را باز و
بسته کرد اما نه اشتباه نکرده بود.نام نکیسا روی گوشیش می درخشید.دکمه را فشرد و پیام باز شد:
-داری گریه می کنی؟
آلما شگفت زده زیر لب گفت:این از کجا فهمید؟
گیج دوباره متن را خواند.با خودش زمزمه کرد:یعنی کیان حرفی زده؟...اما کیان چرا باید بگه من گریه کردم؟اونم
وقتی اصلا نفهمید من گریه کردم یا نه؟...خب نزاشتم بفهمه انکارش کردم.
چند لحظه ای سکوت کرد و ناگهان با حیرت بیشتری گفت:اون برای من نگرانه؟غیر ممکنه!نکیسا که هیچ وقت براش
مهم نبودم،هیچ وقت نه بهم اس داده نه زنگ زده حالا نگران گریه کردنمه؟!
در حیرت و گیجی عجیبی دست و پا می زد که صدای پیام دیگری او را از این دریای عظیم نجات داد.دست برد پیام
را باز کرد باز هم نکیسا بود:نمی خوای بگی؟
قبل از اینکه مغزش فرمان صادر کند تند تند نوشت:چرا فکر می کنی دارم گریه میکنم؟
دکمه ارسال را که زد با خودش گفت:اصلا نمی فههم چی شده؟
پیام که ارسال شد روی تخت دراز کشید و در فکر نکیسا غوطه ور شد که دوباره صدای پیام آمد گوشی را برداشت و
romangram.com | @romangram_com