#در_تمنای_توام_پارت_6
عسلی خوش رنگ و صورتی گرد و لب و بینی متناسب بود.در حقیقت پسری بسیار زیبا بود که توجه شکوفه را جلب کرد .در تمام این سالها شکوفه و ساسان از هیچ محبتی نسبت به او دریغ
نمی کردند حتی با نام فامیل ساسان برایش شناسنامه گرفتند. از آنجا که ساسان وضع مالی خوبی داشت هر چه نکیسا اراده می کرد در اختیارش قرار
می گرفت .حتی وقتی به جای رشته حقوق که نهایت آرزوی ساسان بود او ترجیح داد افسر نیروی انتظامی شود باز هم کسی با او مخالفت نکرد. اما خیلی
زود تنها خواهر و شوهر خواهر ساسان به علت تصادف مردند و تنها فرزندشان که آلما بود به خانه آنها آمد تا برای همیشه با آنها زندگی کند.از همان جا بود
که نفرت او شروع شد .از دیدن محبتی که ساسان و شکوفه به او می کردند عصبی می شد.هرچند که ساسان و شکوفه هرگز تفاوتی بین آنها نمی
گذاشتند و به هر دو عشق می ورزیدند. اما نکیسا بدون آنکه بداند روز به روز نفرتش از آلما بیشتر می شد، تا آنجا که می توانست به او بی توجهی می کرد
و گاهی آنقدر اذیتش می کرد که اشک دختر بیچاره را در می آورد اما در کمال تعجب آلما هیچ وقت از او شکایتی نزد پدر و مادرش نمی کرد. آلما دختر
مهربانی بود اما اصلا به دلش نمی نشست .او هرگز نتوانسته بود ذره ای از نفرتش را نسبت به او کم کند .همیشه جلو چشمان او با دختران دیگر گرم می
گرفت تا آزارش بدهد و همیشه هم موفق بود چون حس کرده بود که آلما نسبت به او بی میل نیست و احتمالا به او علاقه دارد .بنابراین از همین ضعف
دختر جوان استفاده می کرد و تا می توانست آزارش می داد. اما حالا ساسان از او چیزی می خواست که تا به حال یک درصد هم به آن فکر نکرده بود اصلا
نمی توانست با این موضوع کنار بیاید که آلما را به عنوان شریک زندگی انتخاب کند .آن هم دختری که به جای دوست داشتن نسبت به او نفرت داشت و
حالا که در بن بست گیر افتاده بود احساس می کرد نفرتش بیشتر شده. اما ساسان را چه می کرد؟ او پدرش بود خیلی زیاد به او علاقه داشت .هیچ وقت در
مقابل خواسته هایش نه نگفته بود اما حالا برعکس شده بود و ساسان از او خواسته هایی داشت و نمی توانست نه را از زبان او بشنود. یعنی مجبور بود
قبول کند. ساسان برایش زحمات زیادی کشیده بود و نمی توانست ناامیدش کند.ولی با دلش چه می کرد؟ او آلما را نمی خواست. کلافه به موهایش چنگ
زد. ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد ،شاید آلما او را نخواست در این صورت هیچ ازدواجی صورت نمی گرفت و خیالش راحت می شد. اما با یادآوری اینکه آلما
به او احساسی دارد خوشحالیش دوامی نیافت.غم و عصبانیت وجودش را فراگرفت.باید حداقل چند ساعتی را از خانه فرار می کرد گوشیش را برداشت و
شماره دوستش را گرفت چند دقیقه ای صحبت کرد و گفت که بروند در شهری دوری بزنند.تماس را که قطع کرد لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد
جلوی در ورودی با آلما سینه به سینه شد که فورا خود را کنار کشید و اخمی عمیق روی صورتش کاشت .آلما متعجب نگاهش کرد و آرام سلام کرد وقتی
جوابی نشنید پرسید:
-جایی میری؟
نکیسا با خشونت گفت: به تو ربطی نداره
و به سرعت از خانه خارج شد .آلما متعجب زیر لب گفت:
-ا اخلاق نداره معلوم نیست باز چی شده؟
آلما خسته به سوی اتاقش رفت تا کار گروهی را تمام کند چون وقت کمی باقی مانده بود.
********
ساسان دستش را روی شانه شکوفه نهاد و گفت:
-تو برو، تو زنی با تو راحتره. فقط مجبورش نکن اون باید خودش انتخاب کنه.
شکوفه به گرمی دست همسر مهربانش را فشرد و از پله ها بالا رفت.به اتاق آلما که رسید به آرامی در زد صدای ضعیف آلما را شنید که گفت:
-بفرمایین.
romangram.com | @romangram_com