#در_تمنای_توام_پارت_5
نکیسا میان حرف مادرش پرید و گفت:
-مامان خواهش می کنم،اصلا نظر خود آلما رو پرسیدین؟
تیری بود در تاریکی این سوال پرسیده و جواب گرفته از قلبش!
ساسان گفت:خواستیم اول با تو درمیون بزاریم.
نکیسا با خشم گفت:من هنوز آمادگی ازدواج رو ندارم.
شکوفه لبخند زد و گفت:
-پیر شدی پسر پس کی دیگه؟ تو که نمی خوای آرزو به دل ما رو بزاری؟
نکیسا با درماندگی به آنها نگاه کرد. او هیچ وقت علاقه ای به آلما نداشت و حتی از او متنفر بود.سرش را تکان داد و گفت:
-آلما نه یکی دیگه رو کاندید کنید.
ساسان با تعجب ابرویش را بالا داد و گفت:
-تا اونجا که من می دونم سرتر از آلما تو فامیل و آشنا سراغ نداریم خودت بهتر می دونی.
سرتر هم بود اما مگر سوگی پدرش را می شد دست کم گرفت؟!
نکیسا با جدیت گفت:من علاقه ای به آلما ندارم.
شکوفه لبخند زد و گفت:علاقه به وجود میاد پسرم مطمئنم آلما جذبت می کنه.
نکیس با خشم گفت:من نمی تونم.آ لما اگه برای شما عزیزه برای من نیست.
ساسان با جدیت بلند شد نگاه پر از جذبه اش را در نگاه نکیسا ریخت و گفت:
-فقط آلما، من تصمیمو گرفتم، پس نمی خوام حرف دیگه ای بشنوم اون دختر از این خانواده بیرون نمی ره، بهتره روش فکر کنی چون تا هفته دیگه ترتیب
نامزدی رو میدم.
نکیسا بلند شد در مقابل پدرش ایستاد و گفت:دارید مجبورم می کنید؟
-می خوام حق پدریتو اجابت کنی.
حق پدری؟ یا بردگی؟ آلما همه را با دلربایش خریده بود اما دل او را نه!
ساسان به اتاقش رفت و نکیسا درمانده به مادرش نگاه کرد و گفت:
-مامان چرا؟
شکوفه دست او را گرفت و در کنار خود نشاند و گفت:
-پسرم تو حساسیت پدرتو رو آلما می دونی، اون تنها یادگار خواهرشه، مثل دخترشه، خیلی بهش علاقه داره.
نکیسا کلافه بلند شد و به اتاقش رفت.در را پشت سرش بست تا کسی مزاحمش نشود
روی تختش نشست و با کلافگی سرش را با دستانش گرفت و به فکر فرو رفت. شاید 6 سالش بود که ساسان و شکوفه او را از پرورشگاه به فرزندی
گرفتند. چون شکوفه به خاطر تصادفی که یک سال بعد از ازدواجشان کرده بود رحمش را از دست داده و برای همیشه نازا شده بود اما بخاطر علاقه وافری
که آن دو بهم داشتند قید بچه دار شدن را زدند و از پرورشگاه نکیسای کوچک را به سرپرستی گرفتند.او پسر بچه ای لاغر با پوستی برنزه و چشمانی
romangram.com | @romangram_com