#در_تمنای_توام_پارت_52
قلب نکیسا از این حرف فشرد.فکر نمی کرد آلما آن حرف را یادش بماند.آلما بلند شد و گفت:ولت کردم دیگه.تنهام گذاشتی،ازم خسته بودی،خسته ترت
نکردم.این نامزدی رو بهم زدم تا دایی از تو ناراحت نباشه چون برام مهم بودی اما تو چی؟من چی بودم برات؟حتی ارزش یه دختر عمه هم برات نداشتم که
جواب سلاممو بدی.که حداقل یه بار منو برسونی دانشگاه.که یه بار تو یه جشن کانون توجه ات باشم،که یه بار تو هم مثل بقیه بهم بگی زیبا شدم.که یه بار
ازم دفاع کنی.یه بار تو گریه هام سنگ صبورم باشی.....اما تو برام هیچی نبودی بجز یه سنگ سخت،یه رهگذر که ساده می گذشت از کنارم.حالا می بینی
منو؟اینی که جلوت وایساده دسته گله خودته.این تغییر این به قول تو توهین کاریه که خودت کردی.تو منو به اینجا رسوندی،پس دیگه توقعی نداشته
باش.چون اون آلمای ساده خجالتی مرد.من همینم که هستم و تو دیگه هیچی برام نیستی
آلما با درونی شکسته به اتاقش رفت و گریست.اما نکیسا مبهوت از حرفهای آلما کلافه و در هم ریخته به موهایش چنگ زد و نالید.از گله های آلما،از
تغییرش،از سردی و غرورش،از اینکه دیگر برایش مهم نبود از اینکه آلما را نداشت تمام وجودش به آتش کشیده شد.حالا که آلما برایش مهم شده بود و
قلبش را می لرزاند دیگر او را نداشت.نمی توانست تحمل کند.بلند شد.پریشان از خانه بیرون زد و به سوی دریا رفت.هوای کنار دریا سرد بود.کنار دریا نالید و
فریاد کشید.وقتی احساس کرد کمی حالش بهتر شده به خانه بازگشت.هر چند خیلی پریشانتر از اینها بود.اما با ذهنی خسته و درگیر خوابید.
*********
فصل یازدهم
آلما ب*و*سه ایی روی گونه ی بیتا نهاد و گفت:خیای ناز شدی.
بیتا با محبت گفت:ممنونم عزیزم،تو هم حسابی به خودت رسیدی کلک.
-بابا تو عروسی از الان روزبه برات ضعف کرده کی دیگه منو تحویل می گیره؟
بیتا اشاره ایی به نکیسا که در کنار شکوفه و ساسان سر میز نشسته بود کرد و گفت:
-هستن کسایی که دارن با چشم می خورنت.
-باز تو توهم زدی؟این به زور پاشده اومده.حالا بیاد منو تحویل بگیره؟
بیتا موزیانه لبخند زد و گفت:فعلا که تمام حواسش اینجاست.
آلما متعجب از حرف بیتا برگشت و به نکیسا نگاه کرد.حرف بیتا درست بود.ناگهان تمام بدنش را گرمی مطبوعی در بر گرفت.اما خیلی زود بر خود مسلط شد
و گفت:خیالاتی شدی دختر جون!
بیتا دهان باز کرد تا جواب آلما را بدهد که روزبه به سمتشان آمدو گفت:با اجازه آلما خانم
آلما سرش را تکان داد و آنها را تنها نهاد و جمع خوانوادگیش پیوست.بیخیال کنار نکیسا نشست.شکوفه با کنجکاوی پرسید:آلما چی شد پس؟مگه قرار نبود
بیتا اینا تالار بگیرن؟پس چرا افتاده خونه ی داماد؟
-زن دایی جون،بیچاره ها هر چی گشتن یه تالارم پیدا نکردن.نزدیکه عیده همه رزرو شده بود.اینام چون حیاط خونه پدری روزبه خیلی بزرگ بود همین جا رو
صندلی و میز چیدن.
-آره خب معلو.مه نزدیک عید جا گیر نمیاد.باید 3 ماه قبل رزرو می کردن.
در همین زمان پدر بیتا آقای رضایی به سراغشان آمد و از آنجایی که با هم آشنایی داشتند در کنار ساسان نشست و مشغول صحبت شد.نکیسا کسل از
اینکه در این مراسم شرکت کرده گوشیش را درآورد و مشغول بازی با آن شد.آلما زیر چشمی نگاهش کرد.چقدر آن لحظه از دیدن قیافه ی تخسس نکیسا که
romangram.com | @romangram_com