#در_تمنای_توام_پارت_53
مانند بچه ایی اخمو شده بود ل*ذ*ت برد.پایش را روی پایش انداخت و به ر*ق*ص جوانها خصوصا فامیل داماد که مشغول خودنمایی بودند نگریست.و زیر لب شعری
که خوانده می شد را زمزمه می کرد.نسیم خنکی که می وزید ناخودآگاه او را در خود مچاله کرد.برای اینکه گرمش شود و کمی شیطنت کرده باشد تصمیم
گرفت که به سراغ بیتا و روزبه برود.که صدای آرام نکیسا توجه اش را جلب کرد:کجا میری؟
آلما متعجب نگاهش کرد و گفت:مهم شدم برات! باید بگم کجا میرم؟!
نکیسا اخم هایش را درهم کشید و گفت:یه سوال پرسیدم جواب بده نه سوال بپرس باز.
آلما بی خیال و بی تفاوت گفتن:میرم پیش بیتا
-تو که تازه پیششون بودی.لازم نکرده بری.من تنهام حوصله ام هم سر رفته پس پیش من بشین.
این اولین بار بود که نکیسا با اجبار حتی با خواهش از او خواسته بود تا در کنارش باشد.این دقیقا چیزی بود که آلما را در بهت برده بود.احساس می کرد
همزمان با تغییر خودش نکیسا هم تغییر کرده.اما این چیزی نبود که قلب شکسته اش را پیوند بزند و گرمش کند.با سردی گفت:مشکل خودته برام مهم
نیست.
خواست بلند شود که نکیسا مچ دستش را محکم گرفت و او را کنار خود نشاند و با غیظ گفت:
-حرف گوش کن دختر تا یه بلایی سر خودمو خودت نیوردم.هر چی لجبازی کنی من بدتر رفتار می کنم.
آلما با عصبانیت تقلا کرد تا مچ دستش را آزاد کند اما تقلایش بی فایده بود.نکیسا محکم مچش را گرفته بود و فشار می داد.به آرامی به سویش خم شد و با
عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کند گفت:دستمو ول کن و*ح*ش*ی
لبخند پیروزی روی لبهای نکیسا نشست.و گفت:آره من و*ح*ش*ی اما تو هم چموشی.ولت کنم که رم کنی؟
-حرف دهنتو بفهم.ولم کن تا زن دایی رو صدا نزدم.
نکیسا بی خیال لبخند زد و گفت:خب بگو مگه دارم چیکار می کنم که شلوغش کردی؟
آلما با اینکه عصبانی بود اما ناخودآگاه خنده اش گرفت.رویش را از نکیسا گرفت.تا او متوجه خنده اش نبیند.اما نکیسا دقیق تر از این حرفها بود.آرام در گوش
آلما گفت:حیف این خنده های قشنگ نیست که دریغ می کنی؟
آلما مبهوت شد دست از تقلا برداشت.انگار خشک شده بود.در باورش نمی گنجید که نکیسا این حرف را زده باشد.دوباره بدنش گر گرفت.احساسی
خوشایندی به قلبش سرازیر شد.به سوی نکیسا نگریست و به چشمهای زیبای او خیره شد و با بهت گفت:تو چی گفتی؟!
نکیسا با شیطنت لبخند زد و گفت:من؟!چیزی نگفتم که!
یک لحظه خشم سر تا پای آلما را فراگرفت.از اینکه مورد تمسخر نکیسا قرار گرفته بود،از اینکه هنوز او احساسش را می دانست و بازیش می داد عصبی
بود.تمام زورش را به کار برد و با خشونت دستش را از میان دست او بیرون کشید و از خشمی که وجودش را می لرزاند با نفرت نکیسا را نگریست و بدون
هیچ حرفی بلند شد و به بیتا پیوست.نکیسا مبهوت از رفتار آلما خیره خیره رفتنش را نگریست.از اینکه یک شوخی اینقدر اعصابش رابهم ریخته بود متعجب
بود.او فقط قصدش کمی شیطنت بود نه چیزی دیگر.اما او به دل گرفته بود.باید جوری از دلش درمی آورد.اما حالا فرار کرده بود و غیر قابل دسترس.در تمام
طول جشن آلما یک کلمه هم با اوصحبت نکرد.حتی نگاهش را هم از او گرفت.و نکیسا تا آخر شب در حسرت نیم نگاهی سوخت.آخر شب وقتی
برگشتند.ساسان و شکوفه خسته به اتاق خوابشان رفتند.و نکیسا از فرصت استفاده کرد و قبل از اینکه آلما به اتاقش برود بالای پله ها جلویش ایستاد.آلما
بی توجه به او خواست از کنارش رد شود که نکیسا مانعش شد.چندین بار کارش را تکرار کرد و هر دفعه نکیسا بدون آنکه حرفی بزند مانعش شد.بلاخره آلما
romangram.com | @romangram_com