#در_تمنای_توام_پارت_47


-خانواده خوبی هستن.اتفاقا برای باب آشنایی می خوام این هفته برای شام دعوتشون کنم.یه زنو و شوهرن که فقط یه دختر دارن.مثل اینکه یه پسر داشتن

چند سال پیش فوت رده.دخترشون فک کنم هم سن و سالای تو باشه.دختر زیبا و خانمی به نظر میاد.

آلما با لبخند گفت:زن دایی این همه اطلاعاتو از کجا آوردین؟

شکوفه خندید و گفت:کلاغا...چند باری خانم کریمی رو تو کوچه دیدم.باب آشنایی پیش اومد.دخترشم یه بار تو ماشین دیدم

-آها،خوبه پس دعوتشون کنید.

-آره فکر کنم برای تو هم بد نباشه یه دختر هم سن و سالت همسایمونه.هر وقت حوصله ات سررفت برید و بیاید.

-آره،خیلم خوبه.

آلما با فکر اینکه دختری هم سن و سال خودش در همسایگیش هست که می توانست لحظه های کسل کننده اش را با او برطرف کند و موجب دوستی

شود لبخند زد و از شکوفه تشکر کرد و به اتاقش رفت تا کمی استراحت کند.

*************

آلما کلافه گفت:خفه مون کردی بیتا،خب یکی رو انتخاب کن دیگه.حالا مگه این چشه؟

بیتا با تحقیر به لباس قرمز رنگ نگاه کرد و گفت:خیلی ساده اس بابا

-بیتا فقط بمیر با این سلیقه خرکیت.

روزبه از مشاجره آن دو لبخند زد و گفت:بیتا خانوم اجازه میدی من لباستو انتخاب کنم؟

بیتا لبخند بانمکی زد و گفت:البته

روزبه همراه دو دختر جوان دوری در پاساژ زد و بلاخره مقابل لباس شیری رنگی که پشت ویترین چشمک می زد ایستاد و گفت:چطوره؟

بیتا خریدارانه به لباس نگاه کرد.لباسی بلند با آستین سه ربع که فقط در قسمت کمرش نوعی منجوق دوزی به شکل گل ستاره ایی بود.اما کمری و پوشیده

بود.هر چند به نظر بیتا لباس زیاد جالب نبود اما به سلیقه روزبه احترام گذاشت و گفت:بریم امتحانش کنیم

آلما نفسی از آسودگی کشید.همگی داخل شدند.چند دقیقه بعد بیتا با لباس به اتاق پرو رفت.طولی نکشید که با لبخند از اتاق بیرون آمد و گفت:چطوره؟

آلما ذوق زده گفت:عالیه دختر چقد خوشگل شدی.

روزبه نگاه خاصی به بیتا انداخت که بیتا از خجالت سرخ شد.روزبه لبخند زد و گفت:قشنگه،نظر خودت چیه؟

بیتا که اصلا فکر نمی کرد این لباس اینقدر خوب به تنش بنشیند گفت:خوبه،قشنگه.

روزبه با تردید گفت:پس برش داریم؟





بیتا سرش را تکان داد و به اتاق پرو رفت تا لباسش را عوض کند.روزبه هم پول لباس را حساب کرد...... خریدهایشان تا ظهر طول کشید از آنجا به رستوران

رفتند و غذا خوردند.تا عصر کمی در شهر چرخیدند و باز تا حدود 9 شب کل بازار را زیر و رو کردند و در آخر هر سه خسته به خانه برگشتند.

***********

جرعه ای از چایش را نوشید که صدای شکوفه را شنید:امشب خانواده آقای کریمی همسایه جدیدمونو بری شام دعوت کردم،خونه باشین خصوصا تو نکیسا.

romangram.com | @romangram_com