#در_تمنای_توام_پارت_48


نکیسا با اعتراض کفت:مامان من که شبا اکثرا خونه ام.

-عزیزم یاداوری کردم که جایی برنامه نزاری،زشته برای اولین بار میان

ساسان لبخند زد و گفت:با این تاکیدی که تو می کنی هیچکدوم یادمون نمیره

شکوفه رو به آلما که با آرامش مشغول خوردن صبحانه اش بود گفت:عزیزم تو هم امشب خونه باش،میدونم مشغول خرید برا بیتا هستی اما تونستی عصر

خونه باش.

-نگران نباشید زن دایی،خریدا تموم شده،فعلا دنبال تالار برا مراسم هستن.

-پس امروز خونه ایی؟

-نه کلاس دارم اما زود میام که بهتون کمک کنم.

شکوفه لبخندی از سر رضایت زد.نکیسا زیر لب گفت:خودشیرین!

آلما م*س*تقیم و با اخم نگاهش کرد و با صدای آرامی گفت:معلومه

نکیسا متعجب نگاهش کرد.فکر نمی کرد صدایش را شنیده باشد.ناخودآگاه لبخندی روی صورتش نشست.آلما اما بدون توجه به او از سر میز بلند شد از

همگی خداحافظی کرد و به دانشگاه رفت.

**********

لباسی به رنگ قهوه ای شکلاتی پوشیده بود.موهایش را زیر شال سفید رنگش پنهان کرد و از اتاقش خارج شد.صدای سلام و احوالپرسی را که شنید

متوجه شد که مهمانان آمده اند.به آنها پیوست و خیلی موقر و متین سلام و احوالپرسی کرد.آقای کریمی مردی که شاید 50 ساله بود با پوستی گندمی و

چشمانی ریز و صورتی تپل در کنار ساسان جای گرفت.خانم کریمی زنی لاغر و قد بلند که چهره اش مهربان و دوست داشتنی بود با لبخندی که چال گونه

اش را نشان می داد و او را زیباتر از قبل می کرد در کنار شکوفه نشست و در آخر سیما تنها فرزند خانواده کریمی با پوستی گندمی و چشمانی درشت که

بی شک از مادرش به ارث برده بود و چال گونه ی دلربایش متین و آرام روی مبل دو نفره نشست.و با کنجکاوی زوایای خانه همسایه شان را با چشم

بررسی می کرد.آلما با لبخند کنارش نشست و گفت:

-به نظرت خونمون چطوره؟

سیما که غافلگیر شده بود گفت:هان....چی؟.....خوبه قشنگه!

آآلما خندید و گفت:چیه؟چرا هول شدی؟فقط یه سوال بود.....به اینجا خوش اومدی.من آلما هستم و تو؟

سیما لبخند زد و گفت:من سیمام

-اوه چه اسم باحالی زن دایی گفت هم سن و سالیم؟

سیما متعجب گفت:زن دایی؟مگه ایشون مادرت نیست؟

آلما با آرامش گفت:نه،من پیش خانواده داییم زندگی می کنم.پدر و مادرم فوت شدن.

-واقعا متاسفم

-ممنون نگفتی چند سالته؟

-من 21 سالمه اردیبهشت 22 سالم میشه.

romangram.com | @romangram_com