#در_تمنای_توام_پارت_44


آلما توجه اش را به عمویش داد و گفت:بله عمو جان.

شاپور لبخند زد و گفت:ما تعطیلات عید میریم اصفهان خونه خواهر زهرا.یه جای خالی داریم.

لحن شیطنت آمیز شاپور لبخند را به لب آلما آورد.با هیجان گفت:یعنی...........

آلما برگشت به ساسان نگاه کرد.ساسان با اطمینان سرش را تکان داد.آلما با هیجان جیغی کشید.و به سوی شاپور رفت.و گفت:وای عمو یعنی منم بیام؟

شاپور دست متحرک آلما را گرفت و گفت:آره فکر کردم شاید دلت یه سفر بخواد.با داییتم حرف زدم میایم دنبالت می ریم.

نکیسا شوک زده از این حرفها فقط به آنها نگاه کرد.باور نمی کرد که آلما بعد چندین سال که تعطیلات عید در کنارش بود حالا امسال تنهایش می

گذاشت.می رفت که تنهایی خوش باشد؟پس خودش و مادر و پدرش چه می شد؟آلما لحظه ایی به قیافه متعجب و عصبی نکیسا نگریست.با بدجنسی

لبخندی زد و گفت:بهتر از این نمی شه عمو.واقعا دلم یه سفر می خواست.

فرزانه با شوق گفت:عالیه که تو هستی آلما.خاله فاطمه دختر نداره آدم حوصله ش سر میره.

زهرا چشم غره ایی به فرزانه رفت.آلما بعد از اینکه از عمویش تشکر کرد سر جایش کنار کیان نشست.کیان لبخند زد و آرام گفت:برات خوشحالم.واقعا بعد از

تمام این درگیریا یه سفر احتیاجت بود.

آلما به همان آرامی گفت:آره،دوس داشتم برم سفر.اما نمی دونستم برنامه دایی چیه برا امسال؟بعدم دوس نداشتم مزاحمشون بشم یا مجبورشون کنم.

-چرت نگو آلما تو دختر دایی ساسانی.دیگه اینارو نگی ناراحت میشه....خودم مخلصت بودم آلما خانم.تا کیان هست غصه هیچی رو نخور.

آلما لبخندی از ته دل زد و گفت:ممنونم کیان

-تشکر نداره دختر خوب.وظیفه مه.

آلما سرش را تکان داد و گفت:چرا شقایق نیومد؟

-تو که می دونی همش مطبه.ول نمی کنه.

شاپور نگاهی به ساسان انداخت و رو آلما گفت:آلما جان،می خواستم باهات حرف بزنم،موافقی تو حیاط قدم بزنیم؟

آلما فورا بلند شد و گفت:بله بریم.

هر دو باهم از ساختمان خارج شدند.شاپور نگاهی به آلما انداخت و گفت:خیلی تعجب کردم وقتی شنیدم نامزدیتو با نکیسا بهم زدی.هر چی فکر کردم به

نتیجه ایی نرسیدم.در نظر من نکیسا یه مرد ایده اله و حالا متعجم چطور این نامزدی بهم خورد.

آلما با اینکه جا خورد اما می دانست شاپور منتظر یک توضیح است.گفت:عمو جون،هنوزم نکیسا مرد ایده الیه،اون هیچی کم نداره.اما ما متفاوتیم.بنظرم من

اول این تفاوتها رو ندیدم.اما بعد از نامزدی درک کردم و قبل از اینکه مراسم عقد برگزار بشه تصمیم گرفتم از هم جدا شیم به نظرم اینجوری بهتره.

-دخترم این زندگی خودته.تو می خوای یک عمر زندگی کنی اما فکر نمی کنی عجولانه تصمیم گرفتی؟فکر نمی کنی حق نکیسا نبود که اینجوری نادیده

گرفته بشه؟

پوزخندی روی لبهای آلما نشست.کسی که کنار گذاشته شده بود،کسی که نادیده گرفته شد آلما بود نه نکیسا.اما حتی حالا هم که از هم جدا شده بودند

باز هم آنقدر عاشقش بود که او را جلوی عمویش خورد نکند.بنابراین گفت:بله حقش نبود اما تفاوتهامونو نمی تونستم نادیده بگیرم.من بابت این موضوع

متاسفم اما نکیسا اینقد بزرگه که منو درک کنه.

-اما من امروز متوجه شدم که ناراحته.فکر می کنم هنوز قضیه رو حل نکرده.

romangram.com | @romangram_com