#در_تمنای_توام_پارت_43


گوشی آلما زنگ خورد.آلما از دیدن اسم کیان لبخندی زد و جواب داد:الو کیان سلام خوبی؟

.....................

-سلامتی.تو چطوری؟خوش می گذره؟

...................

-نه من بیرونم،عمو شاپور اومده با دخترا ونکیسا بیرونیم.

..................

-نه بابا مراحمی.چرا که نه بیا

................

-کجایی مگه؟

................

-خیلی خب خودمونو می رسونیم

...............

-نه بابا این چه حرفیه؟دیوونه ایها.

.................

-آره باشه حتما

................

-قربانت خداحافظ

تلفن را که قطع کرد متوجه نگاه سخت و نامهربان نکیسا شد.پوزخندی زد و رویش را برگرداند.نکیسا پرسید:

-کیان بود؟

آلما به طرفش چرخید بی تفاوت نگاهش کرد و گفت:باید بگم؟

نکیسا با خشم نگاهش کرد.این همه سرسختی و لجبازی از آلما بعید بود..فرزانه و فرشته ترسیده به آنها نگریستند.چون هر لحظه امکان می دادند که آن دو

دعوایشان شود.آلما با جدیت گفت:برو خونه.مهمون دارم.

نکیسا با لحنی مسخره گفت:مهمونت حتما کیانه نه؟

-دلیلی نمی بینم توضیح بدم.اگه می تونی منو برسون اگه نمی تونی منو پیاده کن تاکسی می گیرم خودم میرم.

نکیسا از زور عصبانیت دندانهایش را روی هم فشرد.و بدون حرف به سوی خانه رفت.وارد خانه که شدند آلما به سرعت پیاده شدو به داخل رفت.از دیدن کیان

که گرم مشغول صحبت با شاپور بود لبخند زد و با سروصدا سلام کرد.کیان با دیدنش چشمانش برق زد.لبخند زد با آلما دست داد و احوالپرسی کرد.نکیسا

هم با دخترها داخل شد.نکیسا با دیدن کیان حس ناخوشایندی در درونش پیچید.هر چند می دانست چیزی بینشان نیست و کیان آلما را به چشم خواهرش

می دید اما چون احساس می کرد با هر بار آمدنش آلما را از او می گیرد.ترجیح می داد کیان کمتر بیاید.بزور لبخندی زد و دست داد.و احوالپرسی کرد.شاپور

نگاهی به آلما کرد و گفت:آلما جان!

romangram.com | @romangram_com