#در_تمنای_توام_پارت_39
نکیسا کنایه حرفش را گرفت اما بی توحه گفت:اشکالی نداره مگه عجله نداری خب بیا دیگه.
آلما با صدای بلندی گفت:جهنمو ضرر باهات میام.
نکیسا به زور جلوی خنده اش را گرفت.چون مسبب پنچری چرخ جلو خودش بود.آلما سوار شد و نکیسا به سرعت از خانه خارج شد و به سوی دانشگاه آلما رفت.آلما بی توجه
به او از پنجره به بیرون می نگریست.نکیسا زیرچشمی نگاهش کرد.هنوز هم بعد از گذشت یک ماه و چند روز نمی توانست سردی بیش از حد آلما را درک کند.از اینکه توجه
و گرمی او را از دست داده بود حس بدی داشت.از سکوت آلما بیزار بود.بلاخره هم طاقت نیاورد و گفت:آلما؟
صدا زدنش به قلب آلما نشست و ناخودآگاه بدون آنکه از مغزش دستور بگیرد گفت:جانم!
نکیسا متعجب نگاهی به او انداخت و آلما متعجب تر از او با خشم و غضب خود را در دل سرزنش کرد.اخمی روی چهره نشاند و گفت:چیه؟
-چته؟چرا عصبانی میشی؟
-حرفتو بزن نکیسا.من عصبی نیستم.اگه حرفی نداری بزار به حال خودم باشم.
نکیسا باز هم تعجب کرد.هیچ کنجکاوی و شور و نشاطی در کلام آلما نبود.یعنی مقصر همه این ها خودش بود؟
یعنی تا این حد دختر جوان را خورد کرده بود که کار به اینجا کشیده بود؟اما حداقل می توانست یکی از رفتارهایش را جبران کند.با ملایمت گفت:می خواستم
بابت اون شب که تو مهمونی بهت سیلی زدم عذر بخوام خیلی تند رفتم.
آلما متعجب به سویش برگشت و گفت:نکیسا صالحی معذرت خواهی هم بلده؟!
نکیسا خیلی جدی گفت:بله بلده اما نه همیشه فقط در موارد خاص
-و الان تو به یه مورد خاص برخوردی؟
-آره یه مورد کاملا خاص....خب تو خیلی خاصی
آلما که هر لحظه تعجبش مضاعف می شد گفت:خوبی؟!! انگار امروز داری هزیون میگی؟
لبخندی کمرنگ روی لبهای نکیسا نشست.چقدر بد بود که حالا با به کار بردن آن جملات ساده آلما او را به هزیان گفتن متهم می کرد.با صدای گرفته
گفت:خیلی خوبم خیلی.
آلما رویش را به پنجره کرد و گفت:پس چرا حالا خوبی؟چرا حالا؟
نکیسا صدایش را شنید.غم صدایش را درک کرد.قلبش فشرده شد سکوت کرد.دیگر حرفی تا رسیدن به دانشگاه نزدند.آلما را که پیاده کرد به سرعت از او دور
شد.سری به اداره زد.برای آن روز مرخصی گرفت.و به پاتوق همیشگیش کنار دریا رفت.لب دریا نشست و به فکر فرو رفت.قبول داشت که دیگر آن نکیسای
سرسخت نیست.دیگر مقاوم و ضدضربه در مقابل آلما نبود.نمی دانست چه شد؟از کجا شروع شد که همه چیز جور دیگری رقم خورد؟آلما هم دیگر آن دختر
ضعیف و کمروی سابق نبود.سرد و محکم شده بود.از او رو برمی گرداند.با او همکلام نمی شد.فرار می کرد.خود را مخفی می کرد.از هر برخوردی جلوگیری
می کرد.ساده و راحت بدون کمترین تماسی از کنارش می گذشت.بی تفاوت انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و نکیسایی وجود ندارد.همه چیز از روزی شروع
شد که آلما انگشتر نامزدی را از انگشتش در آورد و گفته بود نمی گذارد پسش بزنند خودش او را پس می زند.آنجا غرور دختر جوان را دید.قلب شکسته اش
را دید.بغضش را دید.آنجا بود که حس نکیسا تغییر کرد.نفرتش روز به روز کمرنگ تر شد.و حالا حسی غیر از نفرت داشت.حسی مخلوط از
نگرانی،خواستن،عصبانیت،دوس ت داشتن،نیاز،هیجان و گرمی بود.حسی که به شدت از آن وحشت داشت.یک عمر پیله نفرت را دور خود تنیده بود.و حالا در
عرض یک ماه این پیله پاره شده بود.و پروانه ایی از آن خارج شده بود که به جای نفرت چیز دیگری به ارمغان داشت.چیزی خارج از توان غرور او!! کلافه زیر لب
romangram.com | @romangram_com