#در_تمنای_توام_پارت_40
گفت:چه اتفاقی افتاد؟من که دلم دست خودم بود.خیلی مواظبش بودم.مثل فولاد آب دیده کرده بودمش.بهش هشدار دادم دل نبنده.اما حالا چرا دقیقا دست
گذاشته رو کسی که نباید دست می زاشت؟آخه این چه قانونیه خدا؟چرا داری با غرورم بازی می کنی؟
یک آن به شدت موهایش را کشید.و با صدای بلندی رو به دریا گفت:نه من دوسش ندارم،خیالاتی شدم،زده به سرم.آره تازگی خیلی بهش فکر کردم خل
شدم.فکر می کنم خبریه.نه می دونم هیچی نیست.من همونم.نکیسا صالحی .کسی که عاشق نمیشه.آره من همونم.
ناگهان صدای دختری توجه اش را جلب کرد.دختری با پوششی سیاه رنگ رو به دریا گفت:خودتو آزار نده.دلی که از دست رفته اینجوری به دست نمیاد.فقط
خودتو بیشتر اذیت می کنی.
نکیسا برگشت و با حالت خاصی نگاهش کرد.دختر جوان بی توجه به نگاه او دستهایش را درون سیویشرتش کرد به آب خیره شد و گفت:منم فکر می کردم
می تونم اینجوری خودمو گول بزنم.مرتب فرار می کردم.اما بیشتر غرق می شدم.بیشتر گرفتار می شدم.تا جایی که بدون اون نفس کشیدنم برام سخت
بود.اما دیر فهمیدم.دیر از خریتم اومدم بیرون.
دختر جوان لحظه ایی سکوت کرد .بغض سنگینش را به زحمت قورت داد و گفت:وقتی به خودم اومدم که اسیر همین آب شد.با دوستاش رفته بودن گردش
اما هیچ کدوم برنگشتن.تو دریا غرق شدن.فقط این بدشانسی من بود که جسد همه شون پیدا شد الا عزیز من.یک ساله از این ماجرا گذشته و من هر روز
اینجام. تا ببینم که آب کی می خواد امانتی منو پس بده.
نکیسا متاثر از شنیدن حرفهای دختر جوان گفت:متاسفم.
دختر جوان به سویش برگشت لبخندی به رنگ غم رویش پاشاند و گفت:کاش می شد تاسف خورد.
دختر جوان از کنارش رد شد و گفت:سعی نکن فراموش کنی.سعی کن عاشق باشی فقط.
دختر جوان که دور شد.نکیسا آهی کشید و بلند شد.رفت و سوار اتومبیلش شد.کمی در شهر چرخید و بعد خسته زودتر از همیشه به خانه برگشت.شکوفه
از دیدنش تعجب کرد و گفت:زود برگشتی؟
-مرخصی گرفتم امروز یکم کار داشتم.
شکوفه متوجه لحن غم گرفته او شد.اما به رویش نیاورد و گفت:خوب شد زود اومدی.امشب آقا شاپور با خانواده ش برا شام میان.یکم استراحت کن بعد برو
برامون خرید کن.
-حالا کو تا شب عصر هر خریدی دارین انجام میدم.
-خیلی خب انگار خیلی خسته ایی.
-معذرت مامان
-عزیزم برو استراحت کن.
نکیسا به اتاقش رفت.رویس تختش دراز کشید.ساعد دست راستش را روی پسشانیش نهاد.خسته بود.خیلی هم خسته بود.اما نه خسته بدنی خسته
روحی بود.همه ی باورها و معاملاتش بهم ریخته بود.گیج از احساسهای متفاوتی که داشت.تنها چیزی که در میان همه احساسهایش مهم بود غرورش بود.همیشه سرکش و مغرور بود.و حالا به هیچ وجه نمی خواست غرورش را خورد کند.اما این احساسهای لعنتی را چه می کرد؟
حرص و غیظ گفت:
-آخه دختر تو رو به من سنن.،چیکار به من داری؟موندنت دردسره رفتنتم دردسره.بودنت عذابه نبودنت مصیبت.
اما می دانست این شکواییه ای مسخره است.چون آلما روحش هم از این احساسهای تازه ی او خبر نداشت.آلما خودش را برای همیشه از زندگی او کنار
romangram.com | @romangram_com