#در_تمنای_توام_پارت_27
نصف شبی؟
-بهزاد، آلما اصلا حالش خوب نیست داره تو تب می سوزه.
بهزاد مثل فنر از تخت پرید و گفت:تا حاضر میشم آماده ش کن بریم بیمارستان.
بیتا با عجله به اتاقش بازگشت لباسش را پوشید.زیر ب*غ*ل آلما را گرفت و او را به ماشین رساند.بهزاد در را باز کرد و ماشین را به بیرون برد .دخترها که در
ماشین جای گرفتند.بهزاد به سرعت به سوی بیمارستان حرکت کرد.بیتا در حالی که صورت رنجور آلما را نوازش می کرد آرام گفت:مامان اینا که بیدار نشدن؟
-نه آروم اومد
به بیمارستان که رسیدند.آلما را فورا به نزد دکتر بردند.دکتر بعد از معاینه چندین قرص و آمپول نوشت.که همان شب 2 تا از آمپول ها را زد.وقتی به خانه
برگشتند هوا روشن شده بود اما پدر و مادر بیتا هنوز خواب بودند.آلما تا دیر وقت خوابید.ظهر که بیدار شد تبش قطع شده بود.ولی هنوز بدنش کوفته و
خسته بود.بیتا برایش سوپ خوشمزه ای آورد..کنارش نشست و گفت:
-دختر دیونه از دیروز تا حالا منو کشتی..معلومه چه بلایی سر خودت آوردی؟
آلما با صدای ضعیفی گفت:خوبم
-آره کاملا معلومه.این پسره بی لیاقت چی داره که این بلا رو سر خودت میاری؟
نگاه آلما سرد شد چون کوهی از یخ.جوری که بیتا از حالت نگاهش جا خورد.با تعجب گفت:
-آلما نگات؟!
آلما سرد و بی تفاوت گفت:نگام چی؟
-خیلی سرده آدمو تکون میده.خیلی سرد و بی تفاوت.چیکار کردی با خودت؟
-مردم بیتا.عشق، و احساس تو وجودم مرد.
بیتا شوکه از حرفهای او سکوت کرد.از وقتی آلما را شناخته بود او دختری شاد، خجالتی، آرام، معصوم و مهربان بود.هرگز آزارش به کسی نمی رسید.با همه
با محبت و مهربان رفتار می کرد.انگار عاشق هر کس و هر چیزی که اطرافش است هست.عاشقانه زندگی می کرد.هر چند روزهای سختی با از دست دادن
پدر و مادرش سپری کرده بود.ناراحتی ها را هیچ وقت بروز نمی داد.و تا آنجا که می توانست با همه خوب برخورد می کرد.اما حالا آن آلما ،آلمای همیشگی
نبود.سرد شده بود خورد شده بود.غرورش شکسته بود.و حالا دختری مرده بود که نفس می کشید.به چهره سرد آلما نگاه کرد و آه کشید.آلما سوپش را
خورد و گفت:فردا میرم خونه.خیلی به تو و بهزاد زحمت دادم.خیلی متاسفم که اذیتتون کردم.
-خل شدی؟ یادت رفته آجی هستیم؟
لبخندی کم رنگ روی لبهای آلما نشست و گفت:ممنون بیتا تو از یه خواهر عزیزتری.
بیتا او را ب*غ*ل کرد و گفت:ما سنگ صبور همدیگه ایم.هیچ وقت همدیگه رو تنها نمی زاریم.
قطره اشکی از چشم آلما روی گونه اش سر خورد و گفت:خیلی دوست دارم بیتا.
بیتا خندید و گفت:اوه هندی شد.
آلما لبخند زد و گفت:دیوونه.
-آره همین جوری باش دلم برا شاد دیدنت تنگ شده بود.
romangram.com | @romangram_com