#در_تمنای_توام_پارت_26
بیتا دست آلما را نوازش کرد و گفت:آروم باش عزیزم
-یواشگی صداشونو شنیدم.دایی داشت مجبورش می کرد که منو تحمل کنه.تا من نرنجم اما نفهمید که با این تصمیم من بدترین ضربه رو خوردم.شکستم
خرد شدم.کسی دلش برام نسوخت.کسی قلبمو ندید،بیتا داغونم.خیلی داغونم.کم آوردم،به تمام معنا شکست خوردم.
بیتا او را در رآ*غ*و*ش کشید و گفت:بازم می تونی سرپا بیستی.تو مقاوم تر از این حرفایی.
-نه نیستم.من ضعیفم.خیلی ضعیف.اما نزاشتم اون منو پس بزنه.آره نزاشتم اون منو نخواد.بهش گفتم،گفتم که من پست زدم.من نخواستم.
دوباره با صدای بلند گریست و گفت:خودمو گول می زنم.اون بود که منو نخواست.اون منو پس زد.
بیتا که اشکش درآمده بود گفت:خودتو نابود نکن.هرکس اندازه ی لیاقتش لقمه برمی داره.اون لایق تو نبود.شاید سرنوشت تو جای دیگه ایه
-گولم نزن بیتا.مشکل از من بود.از این قلب خودسر لعنتی،از این خیره سر که با دیدن کم محلیاش،تحقیراش ،اخم هاش ،نفرتش و عصبانیتش بازم خر شد و
عاشق شد.نفهمید نکیسا مهربون نیست، با محبت نیست، پر از نفرته، پر از نخواستنه.بازم رفت جلو.بازم خر شد.تا کم نیاره تا احمق جلوه بده تا شکست
بخوره و خوار بشه.آره بیتا اینا تقصیر دلمه.
-خودتو سرزنش نکن.تقصیر هیشکی نیست.عشق زمان و مکان و آدم طرفش حالیش نیست.میاد و هیچ کاری هم نمیشه کرد.
آلما فریاد کشید و گفت:اما دل من حق عشقو نداشت،حق من تنهایی بود نه عشق.
بیتا اشکهای آلما را پاک کرد و گفت:بخواب عزیزم خیلی پریشونی.شاید آروم بشی.برات یه مسکن میارم راحتتر می خوابی.
آلما بی صدا اشک می ریخت.بیتا از اتاق خارج شد با دیدن مادرش گفت:مامان، آلما حالش خوب نیست یه چند روزی پیش ما می مونه.لطفا در مورد
مشکلش چیزی ازش نپرسین.
ثریا(مادر بیتا)با کنجکاوی پرسید:چه اتفاقی براش افتاده؟
بیتا خیلی خلاصه گفت:نامزدیش بهم خورده.
ثریا با دلسوزی سرش را تکان داد و گفت:طفلک بیچاره!
بیتا به آشپزخانه رفت.مسکن و لیوان آبی برداشت و به اتاقش برگشت.قرص و لیوان را به دست آلما داد و گفت:
-آجی بخور و بخواب.آرومتر میشی.
آلما حرفی نزد.فقط قرص را خورد و دراز کشید.پتو را تا زیر چانه اش کشید طولی نکشید که به خواب رفت.....وقتی بیدار شد از گرمای بدنش تعجب کرد به
شدت تشنه اش بود.صورت و بدنش عرق کرده بود.احساس سر درد می کرد.در جایش نیم خیز شد.احساس کوفتگی در بدنش او را بی حال کرد.بیتا پایین
تخت خواب بود.لیوان آب نیم خورده ای را که بیتا سرشب برایش آورده بود را خورد.کمی از عطشش کم شد.اما همچنان احساس گرما می کرد.اصلا حال
خوبی نداشت.با بی حالی به ساعت نگاه کرد.نزدیک 4 صبح بود.آنقدر حالش خراب بود که تنوانست طاقت بیاورد با صدای ضعیفی بیتا را صدا کرد.بعد از چند
بار صدا زدن بیتا از خواب بلند شد.با دیدن آلما به سرعت به سمتش آمد و گفت:
-چی شده؟
-حالم خوب نیست دارم می سوزم.
بیتا دستش را روی گونه ی او نهاد و با وحشت گفت:داری تو تب می سوزی دختر.
به سرعت از اتاقش خارج شد و به سراغ بهزاد رفت.بهزاد فارغ از همه چیز در خواب عمیقی فرو رفته بود.با هزار زحمت او را بیدار کرد.بهزاد با اخم گفت:چته
romangram.com | @romangram_com