#در_تمنای_توام_پارت_25


بیتا بالای سر آلما رفت.صورت زیبای آلما رنگ پریده و رنجور بود.دستی به صورت مهتابیش کشید و زیر لب گفت:چقد اذیتت کرده که این بلا رو سر خودت

آوردی؟ چرا اینقد زجرت میده؟ آخه این چه نفرتیه که اون داره؟ و داره تو رو نابود می کنه آجی عزیزم؟

بیتا آهی کشید و به بهزاد که به چهارچوب در تکیه داده بود کرد و گفت:حقش نیست که اینقد آزار ببینه.آلما سختی زیادی کشیده نباید اینجوری باهاش رفتار

بشه.

بهزاد تکیه اش را از دیوار برداشت و به سوی تخت آمد.کنار تخت ایستاد و به آلما نگریست و گفت:واقعا کسی هست که فرشته به این زیبایی رو آزار بده؟

-آره هست ای کاش نبود.

بهزاد به چهره آلما دقبق شد.چه چهره زیبا و دلنشینی داشت..او بارها و بارها آلما را در خانه شان دیده بود.اما هیچوقت به او آنچنان توجه نداشت.ولی الان

که در یک قدمیش بود اعتراف می کرد که او واقعا زیباست.چهره معصوم و ملیحش به دل می نشست..بیتا متعجب به خیرگی بهزاد او را صدا زد:بهزاد!

بهزاد یک باره به خودش آمد برگشت به بیتا نگاه کرد و گفت:چی شده؟

-زیادی خیره شدی مگه تا حالا ندیدیش؟ تو همیشه می بینیش

لبخندی کمرنگ روی لبهای بهزاد نشست و گفت:به رنگ پریدگیش نگاه می کنم به پژمردگیش.

بیتا نگاهش را به آلما دوخت و گفت:پژمرده نبود پژمرده ش کردن.

-کیا؟

-کیا نه...کی؟

بهزاد کنجکاو منتظر شد تا بیتا ادامه دهد.اما بیتا ساکت شد و می دانست این سکوت یعنی حرفش ادامه ندارد.با تکانی که آلما خورد بیتا سراسیمه به

سویش نیم خیز شد.آلما چشمانش را باز کرد که بیتا با خوشحالی گفت:

-آجی جونم به هوش اومدی؟ قربونت برم.

آلما با تعجب گفت:کجام بیتا؟مگه نگفتم منو ببر خونتون؟

بهزاد تک سرفه ایی کرد.تا حضورش را اعلام کرد.آلما به سوی بهزاد سرچرخاند که بهزاد گفت:

-آلما خانم حالتون بد بود گفتیم بیاریمتون اینجا.الان که بهوش اومدین می تونیم بریم.

آلما با شرمندگی به بهزاد نگاه کرد و بلند شد و گفت:ببخشید تو زحمت افتادین.

بیتا کمکش کرد تا از تخت بلند شد و گفت:کم چرت بگو دختر.

بهزاد گفت:من با ماشین آلما خانم میرم خونه.بیتا شماهم با ماشین من بیاین.

بیتا سرش را تکان داد.سویچ را از بهزاد گرفت و سویچ اتومبیل آلما را داد و با آلما بیرون رفت.بهزاد زودتر از آنها رفت.با بیمارستان تسویه کرد و جلوتر از آنها

رفت.بیتا و آلما هم پشت سرش به خانه رسیدند.آلما به زور با پدر و مادر بیتا سلام و احوالپرسی کرد و به اتاق بیتا رفت.روی تخت دراز کشید.بیتا پتو را رویش

کشید لبه ی تخت نشست و گفت:چی شده آلما؟

بغض باز هم سد راه گلویش شد.ناخودآگاه اشک هایش جاری شد و گفت:همه چیز بهم خورد.دیگه نامزدی در کار نیست.جدا شدیم.

بیتا متحیرانه گفت:چطوری؟

آلما با هق هق گفت:خودم صداشو شنیدم که داشت به دایی می گفت دوسم نداره.بیتا با نفرت می گفت دوسم نداره.ازم متنفره .بیتا متنفره.

romangram.com | @romangram_com