#در_تمنای_توام_پارت_24


ساسان با جدیت گفت:آلما چیزی کم نداره باید قبولش کنی.

نکیسا با حرص و نفرت گفت:درک این مسئله اینقد سخته که میگم آلما رو دوس ندارم؟

ساسان بلند شد دستش را بالا برد که به او سیلی بزند که آلما ترسیده از این حرمت شکنی با صدای بلندی گف:نه دایی این کارو نکنین.

هر سه متعجب به آلما نگاه کردند.آلما داخل شد.شکوفه با نگرانی گفت:همه چیزو شنیدی؟

آلما بغضش را فرو خورد و گفت:آره

آلما رو به نکیسا گفت:دایی یه فرصت بدین، نکیسا حق انتخاب داره.چرا نزاشتین انتخاب کنه؟ اون منو دوس نداره.مجبور نیست تحملم کنه.خواهش می کنم دایی بیشتر از این

خردم نکنین.من نمی خوام به کسی تحمیل بشم.پس خواهش می کنم این نامزدی رو بهم بزنید.چون برای من نکیسا از این به بعد فقط پسر داییمه نه نامزدم.

حرفش که تمام شد نفس عمیقی کشید و به نکیسا که متعجب نگاهش می کرد نگریست و گفت:اصلا دلم نمی خواد تو کسی باشی که منو پس می زنی.

همان لحظه انگشتری که برای نشان نامزدی دستش بود را درآورد و روی میز جلوی نکیسا نهاد و گفت:من کسیم که تو رو پس می زنم و نمی خوام.

تلخ ترین لبخندش را به صورت متعجب، نگران، عصبی و ناراحت همگی زد و گفت:من حالم خوبه نگرانم نباشید این قضیه هم مهم نیست برام...فقط اومده بودم بهتون بگم

پدرومادر بیتا چند روز رفتن شهرستان تو خونه تنهاس. هر چی اصرار کردم که بیاد اینجا روش نشد من میرم چند روز پیشش می مونم پدرومادرش اومدن میام.نگرانم نباشید.

گفت و رفت.دیگر یک لحظه هم نمی توانست آن فضای سنگین را تحمل کند.فورا به اتاقش رفت،لباسش را عوض کرد وسایل مورد نیاز چند روزش را در کیف ریخت، سویچ

اتومبیلش را برداشت و از خانه خارج شد.سوار ماشینش شد و به سرعت رفت.وقتی متوجه شد کسی متوجه او نیست گریست.بغضی که داشت خفه اش می کرد ترکید.با صدای

بلند گریست.حرفهای نکیسا مانند خنجر در قلبش فرو رفته بود.به باغ پرندگان رسید ماشین را پارک کرد و پیاده شد.باران همچنان می برید.ناخودآگاه زانوهایش شل شد.روی

زمین زانو زد و گریست.و خدا را صدا زد.آنقدر گریست که احساس سرگیجه کرد.اما آنقدر غمش زیاد بود که سرگیجه هم بی اهمیت بود.فقط تنها کاری که کرد گوشیش را

برداشت و به بیتا زنگ زد که به دنبالش بیاید و خودش همان جا به در اتو مبیل تکیه داد روی زمین نشست و گریست.باران سر تا پایش را از غم می شست.هر چند فایده ایی

نداشت قلبش شکسته بود و داغان داغان بود.

بیتا به همراه برادرش بهزاد آمد.با دیدن آلما سریع از اتومبیل پیاده شد و به سویش رفت.فورا زیر ب*غ*لش را گرفت و گفت:

-چیکار کردی دیوونه؟!

آلما بی حال فقط گفت:بیتا منو ببر خونتون به همه گفتم چند روز پیشتم که....

جمله اش را تمام نکرده بود که در آ*غ*و*ش آلما از حال رفت.بیتا ترسیده بهزاد را صدا کرد.بهزاد خود را به او رساند.بیتا گفت:از حال رفت باید ببریمش خونه.

بهزاد آلما را ب*غ*ل کرد و به سمت اتومبیلش برد.او را روی صندلی عقب خواباند و گفت:

-بیتا تو با ماشین آلما بیا،من آلما رو می برم بیمارستان می ترسم حالش خیلی بد باشه.

بیتا سرش را تکان داد و سوار شد و پشت سر بهزاد حرکت کرد.بهزاد با سرعت خود را به بیمارستان رساند.آلما را ب*غ*ل کرد و به ارژانس برد.همان جا او را

بستری کردند که بیتا رسید و پرسید:بهزاد چی شد؟

-دکتر گفت چیز مهمی نیست.انگار بهش شوک وارد شده ضعف کرده.بهوش اومد می بریمش.بهتره به خانواده ش خبر بدی.

بیتا فورا گفت:نه آلما به خونواده ش گفته چند روز پیش من می مونه.اونا نفهمن بهتره نگران میشن.بعدم مگه نگفتی دکتر گفته چیز مهمی نیست؟ پس

لزومی نداره اونا بفهمن.

بهزاد شانه اش را بالا انداخت و گفت:دست خودت من کاری ندارم.

romangram.com | @romangram_com