#در_تمنای_توام_پارت_23
آلما با درماندگی به بیتا نگاه کرد.واقعا گیج بود.رفتار نکیسا سردش می کرد اما عشقش همچنان گرم و خواستنی او را مجبور به تحمل می کرد.بیتا با اخم
پیاده شد و گفت:پیاده شو این امتحان آخری رو بده گند نزن تا ببینم بعد چی میشه.
آلما پیاده شد،ماشین را قفل کرد صورتش را پاک کرد و همراه بیتا داخل دانشگاه شد.هرچند روح و قلبش زخم خورده بود.اما سعی می کرد حالت چهره اش
را عوض کند.نرسیده به سالن امتحانات با سام روبرو شد.سام با لبخند و مودبانه سلام کرد.دو دختر جوان جوابش را دادند.سام در حالی که سرش پایین بود
گفت:چیزی هم از این درس حالیتون شد؟
بیتا گفت:یکم سخت بود اما با دقت بخونی میشه امیدوار بود.
سام با حالت خاصی نگاهی به آلما انداخت و گفت:شما چی خانم شکیبی؟
آلما با گیجی گفت:بد نبود.
سام با کنجکاوی پرسید:مشکلی پیش اومده خانم شکیبی؟
آلما م*س*تقیم به سام نگاه کرد و گفت:آره....یعنی نه...ببخشید آقای پورکرمی من حالم خوب نیست.
بیتا دست آلما را گرفت و گفت:یکم حالش خوب نیست سردرد داره.
سام با نگرانی گفت:اگه خیلی بده بریم دکتر من میرسونمتون.
بیتا لبخند زیبایی زد و گفت:نه متشکرم با اجازه بریم به امتحان برسیم.
داخل که شدند بیتا آرام گفت:آلما به خودت بیا،داری همه رو متوجه حال خرابت می کنی.
آلما نفس عمیقی کشید و در صندلی که شماره اش زده بود نشست.ساعتی بعد از سالن امتحانات بیرون آمد.بیتا زودتر از او بیرون آمده بود به سویش رفت
.بیتا با خوشحالی گفت:خیلی آسون بود تو چیکار کردی؟
آلما بیحال گفت:بد نبود.
-اه، حسمو پروندی بیا زود برو خونتون یکم استراحت کن شاید بهتر بشی.
آلما بی حرف سواراتومبیلش شد.اول بیتا را رساند اما آنقدر حالش نامساعد بود که بدون اطلاع دادن به کسی که آمده به اتاقش رفت و خوابید.....دقیق نمی
دانست ساعت چند است.کش و قوسی به بدنش داد و به ساعت دیواری زیبایش که به شکل پروانه قرمز رنگ زیبایی بود انداخت.4عصر بود.هنوز ناهار هم
نخورده بود.صدای باران لبخندی روی لبهایش آورد.بلند شد لبه ی پنجره اتاقش ایستاد.باران به زیبایی تن زمین را نوازش می کرد.صبح که برای امتحانش رفته
بود هوا ابری بود.چقدر دلش گرفته بود و هوای بارانی را دوست داشت.این باران چقدر باب مزاقش بود.پنجره را باز کرد.بوی باران م*س*تش کرد دستش را دراز
کرد.قطرات باران سخاوتمندانه کف دستش را نوازش می کرد.از این خنکی تنش لرزید اما بی دلیل سرخوش بود که گشنگی نگذاشت از این باران بیشتر
ل*ذ*ت ببرد.شالش بافتنی بلندش را دور کمرش انداخت و از اتاق خارج شد.در کتابخانه باز بود و صداهایی می آمد توجه اش جلب شد
کنجکاوانه و به آرامی به سوی کتابخانه رفت.جلوی در نکیسا ،شکوفه و ساسان را دید که مشغول صحبت بودند اما همگی یک جوری عصبانی بودند.صدای نکیسا قلبش را از حرکت نگه داشت:
-بابا چرا منو نمی فهمید؟من آلما رو دوس ندارم.خواهش می کنم نجاتم بدید...یعنی می خواید منو بدبخت کنید؟ چون دختر خواهر مرحومتونو خیلی دوس دارین؟
ساسان با عصبانیت غرید:حرف دهنتو بفهم نکیسا اون نامزد توئه.
-چرا نمی زارید خودم تصمیم بگیرم؟ آلما در کنار من خوشبخت نمی شه.
شکوفه با درماندگی گفت:نکیسا عزیزم این حرفا رو نزن.
romangram.com | @romangram_com