#در_تمنای_توام_پارت_28
-بیتا کمکم کن فراموش کنم.
-فراموش می کنی می دونم.تو اینقد محکم و قوی هستی که یه عشق کذایی خردت نمی کنه.
بیتا حرفش را زد اما اصلا به حرفی که زده بود ایمان نداشت چون می دانست فراموش کردن نکیسا برای آلما کاری تقریبا محال است اما اصلا دوست نداشت
بهترین دوستش را بیشتر خورد کند.
آلما نفس خسته ایی کشید و گفت:امیدوارم.
*********
فصل هفتم
از اینکه باز به خانه برمی گشت احساس بدی داشت.حوصله برخورد با کسی را نداشت و از آنجا که هنوز حالش خوب نشده بوده بود یکراست به اتاقش
رفت و خوابید.وقتی از خواب بیدار شد یک ظهر بود.خمیازه ایی کشید و روی تختش نشست.احساس گرسنگی شدیدی می کرد.بلند شد از اتاقش بیرون
آمد. به دست شویی رفت دست دو صورتش را شست و به سالن ناهار خوری رفت.یک لحظه دلشوره همه وجودش را فرا گرفت.اما همین که نکیسا را به
همراه ساسان و شکوفه دید وجودش سرد و پر از نفرت شد.بدون آنکه به کسی نگاه کند به سردی سلام کرد.همه نگاه ها به سویش برگشت.اما او نگاهش
پایین بود.با بی خیالی روبروی نکیسا نشست.ساسان با نگرانی گفت:حالت خوبه دخترم؟
آلما سرش را بلند کرد و به چشمان داییش نگاه کرد و گفت:خیلی خوبم دایی.
ساسان از نگاه آلما جا خورد و گفت:آلما چشمات؟
با این حرف نکیسا کنجکاوانه نگاهش کرد.آلما لبخندی زد و گفت:همونه دایی
بدون آنکه به کنجکاوی نکیسا پاسخ دهد،مشغول غذایش شد.شکوفه هم مانند ساسان با نگرانی نگاهش کرد.ساسان به او اشاره کرد تا غذایش را بخورد و کمتر به آلما خیره شود.آلما نمکدان را می
خواست از جلوی نکیسا بردارد که همان موقع دست نکیسا هم برای برداشتن نمکدان دراز شد واما به خیال اینکه آلما مثل همیشه رعایتش را می کند دستش را عقب می کشد تا نکیسا نمکدان را
بردارد منتظر شد اما در کمال تعجبش خواست نمکدان را بردارد که آلما پیش دستی کرد نمکدان را برداشت.نگاه یخیش را به چشمان عسلی نکیسا ریخت و گفت:باید پیش دستی می کردی پسر دایی.
نکیسا هم مانند ساسان از نگاه و برخورد آلما شوکه شد.خیره خیره نگاهش کرد و زیر لب گفت:آلما!
آلما نگاهش کرد و پوزخند زد و مشغول غذایش شد.غذایش که تمام شد بلند شد و گفت:
-دستتون درد نکنه زن دایی.
و بعد رو به ساسان گفت:دایی بعد ناهار وقت دارین صحبت کنیم؟
-آره عزیزم الان میام تو سالن
آلما سرش را تکان داد و به سالن رفت.ساسان با غضب به نکیسا نگاه کرد و گفت:این دختر تغییر کرده از اون رو به این رو شده.
شکوفه با ناراحتی گفت:آره خیلی سرد شده از نگاش وحشت کردم.
اما نکیسا فقط به تغییر آلمل می اندیشید.و برای اولین بار از ابنکه مورد توجه آلما قرار نگرفت ناراحت شد.ساسان بعد از اتمام غذایش به سالن رفت.آلما بی خیال داشت با کنترل تلویزیون ور می
رفت.ساسان روبرویش نشست گفت:بگو دخترم.
romangram.com | @romangram_com