#در_تمنای_توام_پارت_184
چقدر زود اتفاق افتاد!
شکوفه گفت:نمی دونم تصمیمت چیه؟ اما این بار ما هیچ اقدامی نکردیم.این خواستگاری از طرف خود نکیساس...بلاخره دلش سرید.
آلما ته دلش از این خواستنی که فقط از طرف نکیسا بودن بدون آنکه دایی و زن داییش بخواهند پیشنهاد دهند و دخالت کنند خوشحال شد.اما هنوز یک
چیزاهایی مانده بود.امتحانش پس داده نشده بود.باید برای یک بار که شده از آن آلمای عاشق و دل رحم فاصله می گرفت.نفس عمیقی کشید و گفت:
-زن دایی یه چیزایی تغییر کرده، ...جوابم منفیه!
سرد نگفت نه! دلش گرفت از این بی رحمی اما شیطان که نه چیزی مابین عشق و نفرت میان خواستنش سایه انداخت تا ثابت شود عاشقی مردی را که
عاشقانه می پرستیدش!
صراحت کلامش شکوفه را حیرت زده کرد نگاهش کرد و گفت:تو مطمئنی؟!
آلما با جدیت گفت:بله!
-اما من فکر می کردم تو نکیسا رو دوس داری؟!
لبخندی روی لب هایی آلما نشست.نه فقط دوستش داشت بلکه دیوانه اش بود.می پرستیدش.اما همین الهه ی غرور دلش را آزرده بود.برای یک بار هم که شده
بود باید برای آلما زار می زد.فقط یک بار!
دل داد و دل خواست اما در پس زم*س*تانی سرد زیر بارانی که سخاوتمندیش شلاق شد بر پیکر زانو زده دختری تنها در خیابانی دور شکست و غریبانه بدون کمک
روی پا ایستاد تا به اینجا برسد و رسید در حالی که هنوز دل داده بود!
آلما بلند شد و گفت:ممنونم زن دایی که به فکرمین اما من نمی تونم.متاسفم.
شکوفه با حیرت با خود گفت:یعنی اشتباه کردم که این دو تا عاشق هم هستن؟
آلما رفت و شکوفه ذهنش درگیر نکیسا شد که با دلش جلو آمده بود اما حالا باید شکست می خورد.آهی کشید و گفت:
-اصلا نمی شه سر از کار اینا در آورد
خواست بلند شود که نگاهش دوخته شد به در سالن، قلبش فرو ریخت.نکیسا با چهره ایی که هیچ چیز از آن معلوم نبود تکیه اش را به چهارچوب داده بود و مسخ
شده به شکوفه نگاه می کرد.شکوفه دستپاچه گفت:کی اومدی؟
نکیسا حرفی نزد.شکوفه به سمتش رفت و با نگرانی گفت:همه رو شنیدی آره؟
نکیسا نگاهش برگشت به چشمان نگران مادرش.سردِ سرد بود چون نگاهی که در یخندانِ احساس گرفتار آمده است!
پوزخندی روی لب هایش نشست.با قدم های شل که از نکیسا بعید بود به سوی طبقه ی دوم به راه افتاد.شکوفه با نگرانی پشت سرش رفت بازویش را گرفت
و گفت:نکیسا انتخابش تو نیستی...باید درک کنی!
نکیسا فقط سرش را تکان داد.کوهش فرو ریخته بود.هیچ نمی شنید.فقط کمی تنهایی می خواست.حتی دلش نمی خواست برود بپرسد چرا؟
بدون توجه به شکوفه بالا رفت.شکوفه با ناراحتی و بغض زیر لب گفت:شکوندیش آلما، این اون نکیسای من نیست!
کاش وقتی دل آلما شکست شکوفه می گفت، آلما را شکستی نکیسا!
نکیسا بدون آنکه حتی به اتاق آلما نگاهی کند یکراست به اتاقش رفت.در را که بست پشت در سر خورد.تمام قصه هایی که هر شب شاهزاده اش آلما بود در
دلش کاب*و*س شد!
romangram.com | @romangram_com