#در_تمنای_توام_پارت_165
دایانا نگاهش را به چشمان منتظر مرد زندگیش دوخت و گفت.همه چیز را گفت.از نامردی مهسا، از غیبت عرشیا، از بارمان کوچک، از پدری که جا زد و حالا پشیمان
ایستاده بود.از مهسای که به نام عشق هر کاری کرد، از تمام نامردهایی که شنیده و دیده بود گفت و آرتام با چشمانی به خون نشسته به مهسا نگاه کرد.یک
لحظه از غفلت نکیسایی که مواظب رفتارش بود استفاده کرد تا به مهسا که پشت بقیه سنگر گرفته بود حمله کند که نکیسا و فرزام او را محکم گرفتند و با حرف هایشان
سعی در آرام کردنش داشتند.مهسا با بغض گاهی نگاهی به آرتام و گاهی نگاهی به عرشیا می انداخت.چقدر زود زندگیش تمام شد.زندگی که اصلا عاشقانه نبود......
آخر شب نکیسا دست آلما را گرفت و گفت:
-ما دیگه باید بریم.از این جا به بعد زندگی اوناس.
آلما سرش را تکان داد و گفت:حرکت می کنیم بوشهر یا میریم هتل؟
-میریم هتل.برو لباستو عوض کن.از همه خداحفظی کن تا بیام.
آلما به خواست نکیسا به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند.نکیسا هم به سوی آرتام که با پریشانی روی مبل افتاده بود رفت.کنارش نشست و گفت:
-ما دیگه باید بریم.
آرتام سرش را بلند کرد و گفت:نصف شب کجا می خوای بری؟
-میریم هتل.شماها به تنهایی احتیاج دارین
-بدون تو خونه ی من اینقد عذاب آوره؟
نکیسا دست روی شانه ی آرتام نهاد و گفت:
-خودت خوب می دونی که اینطور نیست.اما اینجا یه دختر هست که الان به تو خیلی احتیاج داره.اون این همه راهو کوبونده اومده تا تو رو بدست بیاره.پس باید یه
سری مسائل رو حل کنی.من بعد از عید اومدم اینجا...تو کمک کردی که احساسم نسبت به آلما رو بفهمم و من ناخواسته به دایانا کمک کردم تا یه سری چیزا
مشخص بشه و حالا بازم ما دوستیم و برادر.اما موندن ما اینجا کافیه.
آرتام پریشان گفت:کاش حداقل یکم عاقلتر بودم.
نکیسا بلند شد و لبخند زد و گفت:
-هستی داداش، اینقد خودتو عذاب نده...اگه کاری داشتی حتما خبرم کن.ما امشب هتل هستیم.فردا هم میریم بوشهر.
-باز نمیای اینجا؟
-نه، دو هفته اس مامان اینا تنهان دیگه باید برگردیم.
آرتام بلند شد با نکیسا دست داد.یکدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدند.از هم که جدا شدند نکیسا آلما را صدا زد .آلما تند تند از همه خداحافظی کرد و با نکیسا همراه شد....
روی تخت که دراز کشید فکرش به سوی دایانا پرواز کرد.یادش بماند که حتما در مورد باقی ماجرا از او سوال کند.دلش برای دایانا می سوخت.کم در این عشق
نکشیده بود.اگر عشق نبود زندگی ها به کجا می کشید؟ سوالی که جوابی نداشت و یا شاید او جوابش را نمی دانست.....
*******************
در آ*غ*و*ش شکوفه فرو رفت.چقدر دلتنگ این رایحه ی مهربانانه ی مادرانه بود.شکوفه با ولع صورت آلما را ب*و*سه باران کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com