#در_تمنای_توام_پارت_164


نکیسا زودتر از همه داخل شد.معلوم بود که خوب این خانه را می شناسد.دایانا به آوا اشاره ایی کرد که بداند قضیه چیست که آوا فقط لبخند زد و به سوی ساختمان

حرکت کرد.....نکیسا با دیدن آرتام با لبخند گفت:مرد گنده چطوری؟

آرتام سرش را بلند کرد با دیدن نکیسا متعجب و خوشحال بلند شد و گفت:

-پسر خودتی؟راه گم کردی؟

نکیسا محکم او را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:خوبه بعد عید ور دلت بودما.

دایانا گفت:یکی نمی خواد بگه اینجا چه خبره؟

نکیسا و آرتام از هم جدا شدند.نکیسا با خنده گفت:

-نمی دونستم قراره بیام پیش دوست چندین ساله ام و گرنه زودتر میومدم.

آرتام به مبل ها اشاره کرد و گفت:انگار همه مشتاقن.بشینین تا تعریف کنیم این آشنایی رو.

همین که همگی نشستند آرتام با خنده گفت:تو میگی یا من بگم؟

نکیسا گفت:راحت باش.

آرتام دستانش را به هم زد و گفت:منو نکیسا چهار سال پیش تو تهران با هم آشنا شدیم.تو یه شب زم*س*تونی بود که یکی از دوستام منو به مهمونی دعوت کرد رفتم

تا مختلطه.من زیاد بدم نمیومد.یعنی کاری به کسی نداشتم.فقط اومده بودم تا خوش بگذرونم.اونجا با نکیسا آشنا شدم البته نمی دونستم پلیسه و می خواد

چیکار کنه؟ فقط اینکه ما تو اون مهمونی باهم همصحبت شدیم و این آقا از ما خوشش اومد و قبل از اینکه پلیسا برسن بهم گفت از مهمونی برم.یعنی آقا منو فراری

داد.منم بابت کمکش آدرس خونه رو دادم که اگه تو مدتی که تهرانه کمک خواست بهم سر بزنه.که اتفاقا فردا شبش یکی زنگو زد و دیدم نکیساس.اینجور که معلوم بود

هویت پلیس مخفی بودنش لو رفته بود باید یه جا مخفی می شد و حضورش تو اون مهمونی هم برای دستگیری یکی از اون کله گنده ها بود که اون شب قصر در

میره و نکیسا شناسایی می شه.خلاصه که اینکه نکیسا 10 روز مهمون من بود و از اونجا رفیق فابریک شدیم.بعد اونم هر وقت برا ماموریتا میاد تهران.میاد خونه ی من.

آلما گفت:چه جالب!

آرتام گفت:حالا شماها منو از گیجی در بیارین، قضیه با هم اومدنتون چیه؟

دایانا سیر تا پیاز آشنایی با نکیسا و آلما را برای آرتام تعریف کرد.آرتام لبخند زد و گفت:

-واقعا راسته که میگن دنیا خیلی کوچیکه.

نکیسا سرش را تکان داد و گفت:مهسا خانوم کجاس؟

این سوال باعث شد اخم روی چهره ی همگی بنشیند.نکیسا متعجب نگاهشان کرد و انگار موضوعی را فهمیده باشد بلند شد و گفت:

-آرتام میای کارت دارم.

با بلند شدن آرتام و همراهیش با نکیسا، بحث آنها از سر گرفته شد.با این تفاوت که کم کم مهمانا سر می رسیدند.....

مهسا با دیدن عرشیا رنگش پریده بود ترس به وضوح در صورتش خودنمایی می کرد.اما جرات هیچ کاری را نداشت و این دقیقا موقعیتی بود که دایانا برایش لحظه

شماری می کرد.دایانا با افتخار دامن لباسش را کمی تکان داد و در صدر مجلس ایستاد.توجه همه به او جلب شد.دایانا دستش را جلو برد تا همه را ساکت کند.آرتام

آرام به نکیسا گفت:اینجا چه خبره؟

نکیسا لبخند زد و گفت:خبری که زندگیتو تغییر می ده.

romangram.com | @romangram_com