#در_تمنای_توام_پارت_152
آلما پشت چشمی نازک کرد و گفت:خیلی هم دلت بخواد.
فعلا که دل تو بدجور خواسته.من به داشته هایِ خودم راضیم.
-خدا نگهش داره خواهر.
خواهر را به عمد کشید که دایانا بلند خندید و گفت:آلی تو خیلی بامزه ایی.
آلما چشم غره ایی به او رفت که دایانا پرسید:این قضیه مهمونی هدی چیه؟ اصلا این دختره کیه؟
-هدی همون صاحب سگه س که دنبالم کرد دیگه.دختر خیلی مهربون و خوبیه.گفت خودشو باباش تو ویلاشون تنهان.
دعوتمون کردن قبول کردم.دلم نیومد بگم نه.
-می دونست تنها نیستین ما هم هستیم؟
-آره همین که اسم شمارو آوردم نمی دونی چه ذوقی کرد.
-پس یه مهمونی تپل افتادیم؟
آلما شادمانه لبخند زد و گفت:آره.حداقل از شام درست کردن برا امشب معاف شدیم.
-خیلی تنبلی آلما.
-حالا نه که تو خیلی زرنگی؟
دایانا چشم غره ایی به او رفت و گفت:دلتم بخواد.حالام برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.
آلما با شیطنت گفت:عزیزم منم مثه تو.بزار فیض ببریم.
-آلمای چش سفید بی حیا شدی.
-عزیزم قضیه رو ناموسی نکن دیگه.
دایانا بالشی از روی تخت به سویش پرت کرد و گفت:برو بیرون.
آلما خندید و گفت:بی حیا نبودما...
اشاره ایی به دایانا کرد و گفت:اثر همنشینی با دوستانه.
دایانا با خنده گفت:برو تا لهت نکردم.
صدای قهقه آلما در صدای بسته شدن در گم شده.
....
تینا با غرغرکنان گفت:کدوم ویلاس؟ با ماشین اومده بودیم بهتر نبود؟
دایانا گفت:تینا چقد غر می زنی.خب یکم پیاده روی کن.خیالت راحت به جایی بر نمی خوره.
آلما خندید و گفت:دیگه رسیدیم.همون ویلایی جلوییه.
فرزام سوتی کشید و گفت:عجب ویلای محشری.طرف مایه داره ها.
romangram.com | @romangram_com