#در_تمنای_توام_پارت_151
زیر لب گفت: بزرگ نشو پرنده ی من،من همینمجوری عاشقتم.
نگاهش به او بود.چقدر دوستش داشت.آلما همه ی زندگیش شده بود.وقتی به قبل ها فکر می کرد که چطور ناجوانمردانه
دلش را شکسته بود از خودش بخاطر بی رحمیش بدش می آمد.شاید اگر چند ماه پیش درون آن کتابخانه آن
حرف ها را نمی زد دل این محبوب کوچک را نمی شکست الان این آ*غ*و*ش گرم و خواستنی که دقایقی پیش مهمانش
بود برای همیشه مال او بود.اما فقط با حسادتی احمقانه و کودکانه که چندین سال گریبان گیرش بود نتوانست این
پری زیبارو را صاحب شود.روزی که آلما شنید و رفت حالش دگرگون شد!
به دنبالش رفت وقتی او را گریان پای ماشین روی زمین زانو زده زیر باران دید فرو ریخت هر چه ذهنش منع کرده بود!
وقتی آلما محتاج کمک بیتا شد ناتوان شد!
آلما بی رحمانه بستری بیمارستان شد زانو زد از این همه غریبگی این دختر!
وقتی برگشت سرد شد و بی تفاوت از نامهربانی!
آنجا بود که درهم شکست و خواستن او را فریاد کشید.خواستن دختری که رانده بودش از این جفا!
صدای آلما توجه اش را جلب کرد که با اخمی شیرین فریاد کشید:کجایی نکیسا؟ بیا دیگه،چرا وایسادی؟
لبخند روی لبش جان گرفت.واقعا اشتباه کرده بود از راندنش.اشتباهی اشتباه!
********************
دایانا مشمایی پر از لواشک و تمر و آلوچه روی میز نهاد و گفت:بفرما خانوم.نوش جان.حیف شدی نیومدی.
آلما با لبخند چشمکی زد و جوری که کسی متوجه نشود گفت:اینجا بیشتر خوش گذشت.
دایانا چشمانش را ریز کرد و به همان آرامی گفت:قضیه چیه؟
آلما دست او را گرفت و گفت:بریم تو اتاقت برات بگم.
دایانا به همراه آلما به اتاق رفت.آلما در را پشت سرشان بست.دایانا گفت: زود باش تعریف کن، مردم از فضولی !
آلما ماجرای سگ و هدی و آ*غ*و*ش نکیسا و حرفهایی که زده بود را برای دایانا تعریف کرد.دایانا با شیطنت گفت:خوش
گذشت ب*غ*ل آقاتون؟
-جای تو که خالی نبود.اما آره خیلی حال داد.
-نه بیا منم تو ب*غ*ل اون اخمو خان جا بشم.
-ا،دایانا نکیسا کجا اخموه هی میگی؟
- نه راس میگی....منم که همیشه یه جور رفتار میکنم که انگار همه ارثِ بابام و خوردن.
romangram.com | @romangram_com