#در_تمنای_توام_پارت_153


نکیسا لبخند زد و گفت:تا دید آدمای این خونه چطورن!

دایانا با شیطنت گفت:آقاتونم فلسفی میشه ها...

آلما اخم کرد و گفت:اون آقامون نیست...

آهی کشید و گفت:الان که نیست .آینده هم نامعلومه.

دایانا با اخم گفت:آه نکش که من بدتر از توام.اعصاب ندارما.

آلما چشم غره ایی به او رفت و گفت:خوبه تو هم.

نکیسا جلوی در یشمی رنگی توقف کرد و آیفون را فشرد.طولی نکشید که در با صدای تیکی باز شد.تینا متعجب پرسید:وا نپرسیدن کی هستیم؟!

آلما جواب داد:می دونستن مایم دیگه..هدی گفت تنهان کسی نمیاد پیششون.

فرزام جلوتر از همه داخل شد و گفت:حالا بیاین بریم داخل.منتظرن.

همگی پشت سر فرزام داخل شدند.صدای پارس سگ اخم های آلما را درهم کشید.نکیسا با شیطنت لبخند زد و کنار گوش آلما به نرمی گفت:نترس نمی خوردت دیگه!

نکیسا خیلی غیره م*س*تقیم به آ*غ*و*شی که سخاوتمندانه برای آلما عصر باز کرده بود اشاره کرد.آلما سرخ شد اما تاریکی پوششی شد بر چهره ی رسوایی آلمای زیبا!

دایانا سقلمه ایی به پهلوی آلما زد و گفت:چی بهت گفت؟

آلما با دست پهلویش را ماساژ داد و گفت:و*ح*ش*ی،آرتی چطور تو رو تحمل می کنه؟ اه اه که این پسر چقد بدسلیقه اس.

دایانا با صدای بلند خندید و گفت:خوشم میاد تو مخفف کردن اسما تبحر داری.بعدم آرتام داره هرروز خدا رو شکر می کنه که یه فرشته ایی مثله من تو زندگیش اومده.

-اوه اوه نچایی!

دایانا با ناز گفت:هوامو دارن.تو نگران آقاتون باش.

آقاتون را به عمد گفت تا لج آلما را درآورد که موفق هم شد.آلما با دست او را به جلو هل داد و گفت:مایماخ...(روانی)

دایانا سوتی کشید و گفت:ایول ترکی....

آلما شکلکی برایش درآورد و برای هدی که به پیشوازشان آمده بود دست تکان داد.هدی با چند گام تند و بلند خود را به آنها رساند و با شوق و ذوق زیاد که معلوم بود

از هیجان زیاد است گفت:خیلی خوش اومدین دوستان.بفرماین داخل.

تینا گفت:اوه چه لفظ کلام!

آلما جلو رفت با هدی دست داد و گفت:سلام هدی جون بزار دوستامو معرفی کنم بعد بریم داخل!

به دایانا و بقیه اشاره کرد و گفت:دایانا جان،دوست عزیزم.

-تنیا جون دوست دایانا و البته دوست من.

-ایشون فرزام نامزد تینا جون.

-نکیسارم که آشنا شدی؟

رو به بقیه گفت:بچه ها اینم هدی که بهتون گفتم.

همگی اظهار خوشبختی کردند و پشت سر هدی داخل شدند.جلوی تابلوی بزرگی از زنی زیبا پیرمردی در حالی که عصا به دست بود نشسته بود و غرق در عالم خود

بود.هدی به آرامی رو به بقیه گفت:ایشون پدرم هستن.

romangram.com | @romangram_com