#در_تمنای_توام_پارت_15


-شما که احیانا نمی خواید مزاحم منو نامزدم بشید؟

بیتا پوزخندی زد و گفت:نخیر سرگرد،بنده با ماشین دیگه ای میام شما بفرمایند.

نکیسا بدون آنکه در اتومبیل را برای آلما باز کند سوار شد.آلما به ناچار خود در را باز کرد و سوار شد.نکیسا بی هیچ حرفی حرکت کرد.بیتا پشت سرشان

سوار اتومبیل آلما شد و حرکت کرد.آلما نگاهی به چهره عصبی نکیسا انداخت و گفت:

-از دست بیتا ناراحتی؟

نکیسا هیچ جوابی نداد،آلما ادامه داد:یه کم جوشیه، وقتی فهمید نمیای گوشی رو ازم گرفت بهت زنگ زد.

نکیسا باز هم جواب نداد.آلما آرام گفت:من از طرف اون معذرت می خوام.

نکیسا با عصبانیت گفت:آلما حرف نزن، فقط حرف نزن.

آلما مبهوت به نکیسا نگاه کرد اما خیلی زود به خود مسلط شد بغض گلویش را به چنگال خود گرفت.رویش را به طرف پنجره گرفت و بشدت جلوی خود را

گرفت تا گریه نکند.تا وقتی رسیدند حرفی بینشان رد و بدل نشد.همین که وارد سالن شدند صدای سوت و موزیک و کف از همه جا برخاست.آلما بزور

لبخندی روی لب آورد.شکوفه و ساسان هر دو را ب*و*سیدند و تبریک گفتند.بیتا خود را به آلما رساند و تقریبا همه جا او را همراهی می کرد.کیان (پسر دایی

سامان) با لبخند به سوی آنها آمد.با دیدن آلما سوتی کشید و رو به نکیسا گفت:آخرش دزدیدیش؟

شقایق(خواهر کیان)به آنها نزدیک شد و گفت: از بس این نکیسا زرنگه.

نکیسا لبخندی روی لب آورد، آلما لبخند زیبای زد شقایق صورتش را ب*و*سید و گفت:خیلی ماه شدی دختر، عین یه پرنسس واقعی.

نکیسا زیرچشمی به آلما نگاه کرد زیبا شده بود خیلی زیبا.حتی آن لباسی که فکر می کرد معمولی و نازیباست هم عجیب به تن آلما نشسته بود اما باز

هم عقلش فرمان داد او همان آلماست.فقط کمی تغییر کرده است.شقایق رو به نکیسا گفت:این عروسک امانته نکیسا خان مواظبش باش.

نکیسا فقط سرش را تکان داد کیان با شوخی گفت:این همه دختر تو فامیل دست گذاشتی رو ملکه فامیل؟ ای نامرد.

نکیسا پوزخندی روی لب آورد و حرفی نزد....کم کم هرکس برای تبریک می آمد.ساعتی بعد با اصرار جوانها نکیسا و آلما رفتند و ر*ق*صیدند اما تا آنجا که

توانستند سعی کردند از هم فاصله بگیرند که این فاصله از طرف نکیسا بیشتر بود.تقریبا نزدیک ساعت 2 شب بود که مهمانها رفته بودند.نکیسا به پدر و

مادرش شب بخیر گفت و بدون توجه به آلما به اتاقش رفت.آلما نیز بغض کرده به اتاقش رفت.بزور موهایش را باز کرد لباسش را تعویض کرد و به حمام

رفت.وقتی به اتاقش برگشت بار دیگر بغض به گلویش راه یافت.رفتار نکیسا خردش کرده بود.این کناره گیری و سردی آزارش می داد.هر چند نکیسا هر کاری

برای ناراحت کردنش می کرد.اشکهایش به آرامی روی صورتش روان شد زیر لب با غم گفت:نکیسا مگه من چیکارت کردم؟ غیر از اینه که فقط عاشقتم؟ غیر

از این گناهی دارم که باعث بشه تو اینقد خوارم کنی؟

در رختخوابش خزید .آنقدر گریه کرد تا خوابش برد.صبح با چشمانی پف کرده و سرخ از خواب بلند شد.آنقدر حالت چشمانش بد شده بود که ترجیح داد امروز

قید دانشگاه رفتن را بزند شکوفه با دیدن قیافه آلما متعجب و وحشت زده به سویش رفت و گفت:

-چی شده؟ چرا چشمات اینجوری شده؟

آلما خود را به ندانستن زد و گفت:نمی دونم صبح که پا شدم اینجوری بود.

شکوفه به سوی نکیسا که با خیال راحت صبحانه اش را می خورد برشت و گفت:

-نکیسا جان بیا آلما رو ببر دکتر چشماش خیلی بدجور شده.

romangram.com | @romangram_com