#در_تمنای_توام_پارت_148
دریا نداشت.دریای جنوب را همیشه داشت.پس به قصد کوچه باغ گردی از ویلا خارج شد.
هوای خوب نوازشگر روحش شده بود.لبخند یک لحظه هم روی لبش محو نمی شد.نمی دانست چرا امروز را متفاوت تر از همیشه می دید.نیرویی عجیب احاطه اش
کرده بود.انگار هیچ چیز نمی توانست سرخوشی گنگش را از بین ببرد.از بین کوچه ها می گذشت و شعری را سخاتمندانه زیر لب نجوا می کرد تا ملکولهای
هوا سیر شوند از این شادی دختر جوان!
می روم...
می روم تا هم آ*غ*و*شی تو را...
اسیر تن او نبینم....
من همان دختر باد...
همان نافرمان شکوهمند...
اسیر نگاه یزیدی تو...
و تو ...
همان شکوه خاموش...
همان غرور ظالم....
اما....
پستوی فراموشی است....
اگر.....
تن من بازی هم آ*غ*و*شی تو شود....
من...
نگاهم فانوسی بی حرفی است....
و دلم....
هزار ققنوس گنگ...
مرا ببر...
سراب نزدیک است....
همان جا پای نیلوفر زشت...
پای هوای خواستن...
من همینم...
همین تنهای عاشق....
romangram.com | @romangram_com