#در_تمنای_توام_پارت_149


ولی...

لبریز بی کسی های مدام.....

شور می ریخت و می رفت.اما فقط یک لحظه نگاهش در چشمان سیاهی قفل شد.هیچ وقت از سگ نمی ترسید.اما گاهی عجیب پای فرارش محکم می شد.قدمی

به عقب برداشت.سگ ابرو در هم کشید و قدمی به جلو برداشت.آلما ترسید.ضربان قلبش بالا رفت.هر آن فکر می کرد این سگ قهوه ایی به او حمله خواهد کرد.

دوباره قدم به عقب نهاد.سگ از این قدم های سریع و عجولانه بوی ترس را حس کرد.با سماجت قدمی به جلو نهاد.آلما آب دهانش را قورت داد.ماندن جایز نبود.چشمهایش

را بست.نفسی تازه کرد.برگشت در دل تا سه شمرد و با تمام سرعتی که از خود سراغ داشت فرار کرد.سگ بلافاصله با فرار او پشت سرش شروع به دویدن کرد.

آلما ترسید سرعت گام هایش را بیشتر می کرد.در دل خود را لعنت می کرد که آن مسیر را آمده که این سگ زبان نفهم را ببیند.بیشتر از 100 متر دویده بود که نکیسا را

جلوی خود دید.با هیجان فریاد زد :نکیسا فرار کن یه سگ دنبالمه.

حرفش آنقدر بچگانه و ساده بیان شد که نکیسا ناخودآگاه خندید.اما فرار نکرد.آلما خود را به او رساند.نکیسا دست دراز کرد و او را در آ*غ*و*ش کشید که صدای سوتی

سگ را از حمله بازداشت.پشت سر کسی در حال دویدن بود.آلما با ضربان قلبی ناهماهنگ و تیک تاکی دستش را دور کمر نکیسا حلقه و سرش را در سینه ی

او مخفی کرده بود.بلاخره صدای دویدن متوقف شد و پشت سرش صدای دختر جوانی توجه آلما را جلب کرد.سرش را از روی سینه ی نکیسا بلند کرد و به دختر جوانی

که با مهربانی به آنها می نگریست نگاه کرد.دختر جوان شرمنده گفت:معذرت می خوام.هاپی گاهی خیلی شیطونه.نفهمیدم که دنبالتون کرده و گرنه زودتر جلوشو می گرفتم.

نکیسا گفت:مهم نیست خانم.این دختر خانم هم باید تنبیه می شد تا بدون اجازه بیرون نره.سگ شما جای من تنبیه اش کرد.

آلما با این حرف رویش را برگرداند و ریز خندید.دختر جوان لبخند زد و گفت:با این حال من بازم معذرت می خوام.هاپی زیاد بیرون میره.آخه ویلای روبرومون یه سگ دیگه داره...

با خنده گفت: که فک می کنم هاپی عاشقش شده هر روز میره دیدش می زنه.آخه هاپی مردی شده برای خودش.

این حرف باعث شد آلما و نکیسا با صدای بلند بخندند.اولین خنده ی بدون دغدغه و دلخوریشان!

آلما بدون آنکه از آ*غ*و*ش نکیسا خود را جدا کند گفت:خب برو براش خواستگاری!

دخترک خندید و گفت:تو فکرشم.هاپی بیچاره از زور فراق خیلی لاغر شده.

نکیسا آرام زیر گوش آلما گفت:بد نیست منو ول کنیا...سگه دیگه نمی خورت.

آلما مانند بچه ایی سرتق گفت:نوچ،میاد می خورم.

نکیسا به زور لبخندش را محار کرد.این آ*غ*و*ش و گرمی وجود برای هر دو شیرین و خواستنی بود.آلما سالها دنبال این آ*غ*و*ش و گرمی سوسو می زد و نکیسا سخاوتمندان

آ*غ*و*ش باز کرده بود تا این زیبای فرازی را اسیر دل و عشقش کند

دخترک گفت:بابت این ماجرا می تونم درخواست کنم امشب رو شام پیش ما باشین؟

آلما خواست دهان باز کند که نکیسا گفت:ما تنها نیستیم با دوستامون اومدیم.شاید درست نباشه همگی بیایم.

دخترک با هیجان دستانش را به هم کوبید و گفت:چه بهتر.همتون بیاین.منو پدرم تو ویلا تنها هستیم.یه هفته اس اینجاییم خوشحال میشیم مهمونمون شین.

آلما سرش را تکان داد و گفت:خیلی خوبه.حتما میایم.

نکیسا با دستش پهلوی آلما را فشار داد.آلما بی خیال گفت:ویلاتون کدومه؟

نکیسا با اخم به آرامی گفت:آلما!

دخترک با دست به ویلایی که از دیوارهایش گل های قرمز رنگی آویزان بود اشاره کرد و گفت:اونه.پس من امشب منتظرما.راستی من هدی هستم و شما؟

romangram.com | @romangram_com