#در_تمنای_توام_پارت_139
-عمه شما به عمد همش طرف اونو می گیری.واقعا که!
-ترش نکن دختر.آشتی دادن صواب داره.
آلما با اخم بلند شد و گفت:کی گفت ما قهریم اصلا؟
-پس منم اصلا نگاهش نمی کنم دیگه چه رسد به حرف زدن.
-از بس بی لیاقته.
-حق نداری اینجوری حرف بزنی.اون از تو بزرگ تره احترامشو نگه دار.
آلما با حرص بدون آنکه جواب عمه اش را بدهد.از آشپزخانه بیرون رفت.شهین لبخند زد و گفت:دختره ی سرتق!
آلما یکراست به اتاقش رفت اما ذهنش حول رفتن با دایانا خصوصا با آن حال خرابش می چرخید.اما دل روبرو شدن با نکیسا و خواهش برای آمدنش با او به شمال را هم
نداشت.با آنکه دیروز حس کرده بود در آن باغ آن عصبانیت و بی تفاوتی غیر تحمل نکیسا تا حدودی برطرف شده است اما باز هم ته دلش می ترسید که رد شود و نکیسا
به او اهمیتی ندهد یا مخالف رفتن با شمال باشد.اصلا اگر نمی آمد چه؟ عمه اش که اجازه نمی داد با دایانا تنها برود پس چه می شد؟ حرصش گرفت همیشه کارش
به نکیسا گره می خورد.حرف نکیسا در سرش ضربه خورد که گفت روزی محتاج می شود و آلما با غرور گفته بود هرگز محتاجش نمیشود.اما حالا برای رفتن به یک
سفر چند روزه ی ساده محتاج همراهیش بود.عصبی بلند شد و در اتاقش قدم زد هیچ فکر یا نقشه ایی نداشت.آهی کشید و گفت:تو روخدا می بینی هر جا میرم بهش
گره خوردم.انگار قرار نیست هیچ وقت این گره باز بشه.
ناخودآگاه لبخندی روی لب آورد و گفت:اما خودمونیما منم همچین از این گره بدم نمیاد.
تصمیمش را گرفت باید با نکیسا حرف می زد.شاید برخلاف انتظارش موافقت کرد و همراهش شد.احتمالا خوش می گذشت.و شاید هم نه.....
از اتاقش خارج
شد و به سراغ نکیسا رفت.می دانست الان خواب است.می خواست نشان دهد مودب است پس در زد.اما صدایی نشنید.برای آنکه باز نکیسا بگوید بدون اجازه وارد شده
این بار محکمتر در زد.بلاخره صدای خواب آلود نکیسا به گوشش رسید.لبخند زد و دستگیره را فشرد و داخل شد.
از دیدن نکیسا لبخند زد.این پسر هیچ وقت حرف گوش کن نبود.باز هم بدون پیراهن خوابیده بود انگار نه انگار آلما مسرانه از او خواسته بود تا حداقل با یک رکابی بخوابد.
هر چند نمی شد کاری کرد چون نکیسا عادت کرده بود و نمی توانست عادتش را ترک کند.در را پشت سرش بست و صدا زد:نکیسا!
نکیسا جوابش را نداد.دوباره لبخند روی لب های آلما جا خوش کرد.هنوز هم خواب بود.این بار بلند تر صدا زد:نکیسا!
صدایی ضعیف به گوشش رسید که گفت:ها؟
با چند گام بلند خود را به تخت نکیسا رساند و گفت:آقا ساعت 10:30 شده نمی خوای پاشی؟
نکیسا بدون آنکه برگردد گفت:کارتو بگو برو.
خاطرات در ذهن آلما رژه رفت.آن وقت ها هم همین گونه بود.همیشه می گفت کارتو بگو برو.هنوز هم وقتی به آن وقت های نزدیک فکر می کرد قلبش از ناراحتی روضه دار
می شد.نفس عمیقی کشید تا خاطرات بدش از این نکیسای مغرور را از ذهنش بیرون کند.با صدایی بلند گفت:دایانا داره میره شمال،منم می خوام برم.عمه
اجازه داده چی میگی؟ تو هم میای؟
نکیسا خواب آلود کمی جا به جا شد و گفت:آره برو.
آلما حیرت زده نگاهش کرد.باورش نمی شد به همین راحتی نکیسا با خواسته اش موافقت کند.با هیجان دست هایش را بهم کوبید و به سرعت از اتاق بیرون رفت
romangram.com | @romangram_com