#در_تمنای_توام_پارت_140


تا خبر موافقت نکیسا را به شهین بدهد.اما بیرون رفتنش مصادف شد با بیدار شدن نکیسا! نکیسا لحظه ایی به در نگاه کرد و با خود گفت:آلما اینجا بود؟!

کش و قوسی به بدنش داد و روی تخت نشست.لحظه ایی فکرش را به عقب برگرداند.بعد انگار چیزی یادش آمده است با اخم گفت:این الان اومد چی گفت؟

تیشرتش را از روی زمین برداشت.آن را پوشید و از اتاق بیرون رفت.دستی به صورتش کشید و به طبقه ی پایین رفت.صدای آلما را شنید که داشت بلند بلند در مورد

رفتنش برای شهین حرف می زد.اخم کرد.به سمت دستشویی رفت.دست و صورتش را شست و به سوی آشپزخانه رفت.با دیدن آلما و شهین مثل همیشه مودبانه

سلام کرد اما با اخم روبه آلما گفت:بیا کارت دارم.

آلما متعجب نگاهش کرد و به دنبالش از آشپزخانه بیرون رفت.نکیسا به اتاقش برگشت.آلما پشت سرش داخل شد و متعجب پرسید:چیزی شده؟!

نکیسا با اخم گفت:قضیه این شمال چیه؟

آلما متعجب گفت:الان اومدم بهت گفتم که!

-من نشنیدم.

آلما پوفی کرد و گفت:گفتم دایانا فردا می خواد بره شمال از منم خواسته باهاش برم.عمه گفته اگه تو هم بیای اجازه میده برم.منم به تو گفتم گفتی باشه برو.

نکیسا متحیر گفت:من گفتم باشه برو؟!

-آره،چی شده زیر حرفت می زنی؟

-من خواب بودم اصلا متوجه حرفات نشدم حتی یادم نمیاد گفتم باشه برو.

آلما شانه ایی بالا انداخت و گفت:مشکل خودته.من اجازه گرفتم تو هم راضی هستی.

نکیسا با اخم گفت:من نمیام اگه تنهایی می تونی بری بفرما.

آلما با حرص و اخم گفت:چرا اذیت می کنی؟





-دوست تو داره میره چه لزومی داره ما هم بریم ها؟

-اون دوستمه به من احتیاج داره.بودن من کنارش کمکه براش.

نکیسا پوزخندی زد و گفت:فقط اونه که به تو احتیاج داره آره؟ تو هم که فقط دلت برا اون سوخت.

نکیسا زیر لب گفت:پس من چی که بهت احتیاج دارم اما تو اینقد بی رحمی؟

-آره مگه چیه؟ تو تا حالا کمکی به دوستات نکردی؟

نکیسا بی خیال شانه ایی بالا انداخت و گفت:بی من چه! من که نمیام.

آلما بغض کرد.می دانست که نکیسا فقط می خواهد اذیتش کند.نکیسا بدون توجه به حال آلما گفت:دلیل نمی شه هر کی هر جا میره ما هم دنبالش بریم.

آلما با بغضی که در گلویش بیشتر شده بود گفت:خیلی بی انصافی! می دونم که قصدت فقط اذیت کردنه منه.باشه نمیرم.اما قسم می خورم تا وقتی برگردیم پامو

از این خونه بیرون نمی زارم.

نکیسا پوزخندی زد و گفت:خب که چی؟ نرو،فک کردی برای من مهمه؟

اشک در چشمان آلما حلقه زد.این مرد بی رحم بود.خشک بود.احساس با او بیگانه بود.با بغضی که شکسته بود گفت:برات مهم نیستم.واسه همینه که اذیت کردن

romangram.com | @romangram_com