#در_تمنای_توام_پارت_136


اخم روی چهره ی نکیسا نشست.احساس بدی از این لفظ کلام گفتن های حمیدرضا داشت .برای آنکه کسی متوجه حسادتش نشود گفت:من میرم شما هم بیاین.

آلما متعجب به رفتنش نگاه کرد.حمیدرضا بار دیگر عذرخواست و رفت.شکیبا با لبخند به سویش آمد و گفت:اینجوری نگاش نکن.نگو نفهمیدی به حمیدرضا حسودیش شد.

آلما با صدا خندید و گفت:یه چیزی بگو که روش بیاد.نکیسا سایه منو با تیر می زنه بعد واسه من اونم برای دو کلمه عذرخواهی حمیدرضا حسودی کنه؟ حرفا می زنیا.

شکیبا شانه ایی بالا انداخت و گفت:من اونچه که با چشام دیدمو باور می کنم نه اونی که تو می بینی.

حدیث دست شکیبا را گرفت گفت:شکیب بریم که دلم بد ه*و*س چای کرده.

شکیب گفت:آلما تو هم بیا وایسادی چیکار؟

محمدرضا با اخمی ساختگی دستش را به کمرش زد و گفت:خانوم اگه مارم تحمیل بگیری به خدا به هیچ جا بر نمی خوره ها.

شکیبا خندید و گفت:تو که حسودی نبودی آقای من.

محمدرضا گفت:شدم خبر نداری.

شکیبا به سویش رفت دست دور کمرش انداخت و با او همقدم شد.حدیث از فرصت استفاده کرد با آلما همقدم شد و گفت:پسرداییت نامزدته؟

آلما متعجب نگاهش کرد.از این همه کنجکاوی این دختر واقعا حرصش گرفته بود فقط دوست داشت می توانست بگوید به توچه؟ اما حرف دیگری زد.با جسارت و

بدجنسی گفت:آره،چطور مگه؟

حدیث برای آنکه مچش را بگیرد گفت:آخه گفتی یکی دیگه رو دوس داره.

پوزخندی روی لبهای آلما نشست و گفت:اون یکی نمی تونه نامزدش باشه مثلا؟

حدیث برگشت و دستپاچه گفت:چرا که نه!

آلما با حرص و اخم رک گفت:دوس ندارم کسی زیادی به روابط منو نامزدم توجه کنه.

حدیث ناباور نگاهش کرد.آلما اخمی غلیظ تر نشان داد و با سرعت از کنارش گذشت.حدیث زیر لب گفت:دختره ی از خود راضی.انگار نوبرشو آورده با اون مردیکه

عصا قورت داده.

پوزخندی زد و پشت سر آلما رفت......

آیینه رو روی آلما تنظیم کرد.دختر جوان غرق در خیالات خود از پنجره بیرون را نگاه کرد.نکیسا نمی توانست چشم از او بگیرد.چقد در این چند روی که با او همصحبت

نشده بود دلش برای او تنگ شده بود.اما الان حس بهتری داشت.حسی خیلی خوب.هر چند هنوز هم ته دلش منتظر یک پشیمانی یا یک عذرخواهی از طرف آلما

بود تا او هم ببخشد اما امروز فهمید دل و دین باخته به این آهوی و*ح*ش*ی! نمی تواند بی خیالش شود.نه اینکه کسی توجهی به او داشته باشد که دوست نداشت.آلما

برگشت.به آیینه ایی که روی صورتش تنظیم شده بود نگاه کرد.متعجب شد.اما به روی خود نیاورد.نکیسا همین که متوجه نگاه آلما شد نگاهش را دزدید انگار هنوز

هم می ترسید آلما متوجه شیفتگیش شود.انگار دوست داشت همان مرد مغرور برای آلما می ماند.چقدر تشنه کردن آلما را دوست داشت.در صورتی که خبر نداشت

مدت هاست که آلما او را تشنه کرده.دختری آرام که حالا چموش و فراری شده بود.....

به خانه که رسیدند شهین گفت:برین بخوابین که می دونم همتون خسته این.

دوقلوها زودتر از بقیه به اتاقشان رفتند.آلما با خستگی کوله اش را برداشت و به اتاقش رفت.و نکیسا پشت سرش.هر دو در فکر رفتارهای یکدیگر در خیال خود به

خوابی شیرین رفتند.

************************

romangram.com | @romangram_com