#در_تمنای_توام_پارت_135


زندگیم شده،از زندگیم نمی ره هر کاری می خوام بکنم.اسیرش شدم.اسیر.

نگاهی به ساعت مچیش انداخت.وقت ناهاربود به سوی بقیه رفت.اما نکیسا برجای ماند.روی تکه سنگی نشست.با کلافگی سرش را در دستهایش گرفت و در دل

نالید:خدایا چیکار کنم؟ نمی تونم ازش بگذرم اما دلم باهاش صاف نیست.بدجور خوردم کرد.اون منو کمتر از خودش می بینه چطور برم طرفش؟ موندم تو کارت خدا

جون! چیکار کنم آخه؟

چند دقیقه ایی بر جای ماند تا بلاخره درمانده بلند شد و به سوی بقیه رفت.به آنها که رسید نگاهش به آلما افتاد که سرخوشانه می خندید.انگار نه انگار که ساعتی

قبل در آ*غ*و*شش بیهوش بود.نفسش را پوف کرد و در کنار آقا ناصر نشست.اما همه ی حواسش به آلما بود. آلما بی خبر از این شیفتگی که ساعت هاست نظاره گرش

است.....بعد از ناهار پسرها یک گروه و دخترها هم گروه دیگری شدند.توپ را برداشتند و به قسمت صافی از باغ که بدون درخت بود رفتند.آنجا بندی را به دو درختی که

با فاصله ی زیادی از هم بودند بستند تا مثلا تور والیبال داشته باشند.همین که به زمین رفتند پسرها برای نشان دادن قدرتشان توپ را با ضربات محکم به زمین دخترها

پرت می کردند که گاهی ضربات به تن و بدن دخترها می خورد.اما در آن بین ضربه ایی بود که م*س*تقیما از طرف حمیدرضا به صورت آلما خورد.ضربه با آنکه زیاد درد داشت

اما آلما به این نتیجه رسید که یا امروز نفرین شده برایش است یا این باغ.چون مرتب بلا به سرش می آمد.صورتش از ضربه می سوخت.دستش را به صورتش نهاده

بود که حمیدرضا و بقیه سراسیمه به سویش آمدند.این بار دیگر نکیسا نتوانست طاقت بیاورد و کنارش زانو زد و چانه ی آلما را در دست گرفت و به چشمان آلمای حیرت زده

از رفتارش نگاه کرد به نرمی گفت:خوبی؟

آلما فقط بروبر نگاهش می کرد.حرفی برای گفتن نداشت.حمیدرضا گفت:آلما خانوم خوبین؟ به خدا من منظوری نداشتم فک نمی کردم توپ به صورتتون بخوره.

این توپ و این ضربه می ارزید که باز می خورد اما توجه مرد محبوبش را به جان می خرید.نکیسای مغرورش نگرانش شده بود.چه بهتر و زیباتر از این اتفاق؟! او توجهی

به حمیدرضا نکرد نگاهش را به عسلی های بی قراری که عاشقش بود دوخت و گفت:من خوبم.

نکیسا مهربانانه لبخند زد و گفت:بلند شو دیگه نمی خواد بازی کنی،انگار هر چی بلاس قراره امروز سر تو بیاد.

آلما سرخوشانه خندید و بلند شد.محمدرضا گفت:کجا؟ پس بازی چی؟

آلما گفت:شما بازی کنین،من نگاتون می کنم، اصلا من داور!

نکیسا گفت:بازی رو ادامه بدین من هستم.

حدیث به اعتراض گفت:ما کم شدیم قبول نیست.

نکیسا گفت:من میام تو گروه شما.

حدیث شانه ایی بالا انداخت.محمدرضا گفت:پس نکیسا بیا تا شروع کنیم.

نکیسا رفت و بازی دوباره از سر گرفته شد.در حالی که حس خاص و زیبا در قلب آلما و نکیسا جاری بود.

بعد از بازی نکیسا به سوی آلما آمد و گفت:صورتت بهتر شد؟

آلما سرش را تکان داد وگفت:دیگه زق زق نمی کنه.

حمیدرضا با شنیدن صدایشان به سوی آلما آمد و با شرمندگی گفت:اومدم بازم عذر بخوام.واقعا از روی قصد نبود.من خیلی شرمنده ام امیدوارم بتونم براتون تلافی کنم.

نکیسا در دل گفت:ا..یه بار عذر خواستی چی هی میای و تکرار می کنی؟

آلما با تواضع لبخند زد و گفت:اصلا مهم نیست فراموشش کنین.

حمیدرضا لبخند زد و گفت:متشکرم.شما خیلی متواضعین.

romangram.com | @romangram_com