#در_تمنای_توام_پارت_120
آلما بی خیال گفت:خب بالا بود دستم نمی رسید فکر می کردم خوبه اما الان می بینم بدرد نمی خوره.
شهین سرزنش آمیز گفت:بهرحال نکیسا جان زحمت کشیده،ازش تشکر کن عمه.
آلما بی توجه به حرف عمه اش شانه ایی بالا انداخت.هلوها را روی زمین انداخت و به ساختمان برگشت.وارد اتاقش که شد به سراغ گوشیش رفت.از دیدن اسم کیان که
14 بار زنگ زده بود روی صفحه ی گوشی خودنمایی می کرد کنجکاوانه گوشی را برداشت تا به او زنگ بزند.شماره ی او را گرفت.هنوز بوق اول را کامل نخورده بود که
تماس برقرار شد.کیان با دلخوری و خشم گفت:ورپریده کجایی هی زنگ می زنم؟
آلما متعجب از رفتار کیان گفت:یواش بابا چته؟ اول سلام کن پسر خوب!
-خودتو مسخره کن آلما،اعصاب ندارم.
آلما متعجب تر پرسید:چی شده؟ چرا اینقد بهم ریختی؟
کیان نفس عمیقی کشید و گفت:هیچی نیست با یکی دعوا شده،تو هم که هر چی زنگ می زدم جواب ندادی خیلی نگران شدم.اعصابم بهم ریخت.
-اتفاقی افتاده کیان؟ مشکلی برای کسی پیش اومده؟
-نه نگران نشو،با یکی از کارمندای شرکت دعوام شده!
آلما نفسش را بیرون داد و گفت:بابا ترسوندی منو،الان خوبی؟
-خوبم مرسی،تو چطوری؟ اونجا خوش می گذره؟
-همه چیز خوبه، تو چی اونجا خوش می گذره؟
رنگ عصبانیت صدای کیان خیلی زود تغییر کرد.انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده و تا لحظه ایی پیش اصلا عصبانی نبوده.شیطنت در صدایش موج می زد.گفت:اگه یه
لطفی بهم بکنی هم حالم خوب میشه هم حسابی بهم خوش می گذره هم تو برا داداشت سنگ تموم گذاشتی جیگرم!
آلما لبخند زد و گفت:مزه نریز،بگو چیکار داری؟
-آ، قربون آدم چیز فهم، ببین من که شماره ایی از فرشته ندارم،الان از یه هفته هم بیشتر که من ندیدمش،بعد چطور با هم آشنا شیم ازدواج کنیم؟
-خیلی خب اینقد صغری کبری چیدی واسه چی؟
-بابا بگیر دیگه دختره ی خنگ!
آلما اخم کرد و گفت:بی ادب! مودب باش و گر نه کاری نمی کنما!
-باشه بابا غلط کردم ....آلمای عزیزم،بیا یه زنگ بزن به فرشته بگو بیاد باغ پرندگان من ببینمش.
-خب چرا اونجا؟
-واسه اینکه اولین بار اونجا دیدمش می خوام تجدید خاطرات کنم،آفرین آلمایی!
-باشه آقا! الان زنگ می زنم بهش البته اگه عمو بهش اجازه بده دم غروبی از خونه بیرون بیاد.
-باشه خبرم کن،اگه نشد بگو فردا صبح همون جا منتظرش میشم.
-باشه الان زنگ می زنم کاری نداری؟
-نه فقط خبرم کن،خداحافظ
تماس که قطع شد به فرشته زنگ زد.بعد از مکالمه ایی کوتاه خیلی راحت فرشته را راضی کرد تا به دیدن کیان برود.انگار که او هم منتظر همین ملاقات بود.
romangram.com | @romangram_com