#در_تمنای_توام_پارت_119
نکیسا از لحن سرد او جا خورد.تغییر موضع او عجیب بود! اخم کرد و گفت:من هر جور که دوس دارم میگردم.برام تعیین تکلیف نکن! زندان نیومدم که! اومدم تفریح،در
ضمن هیشکی مثل تو قبل از اینکه اجازه ی ورود بگیره تو اتاق من نمیاد.
آلما از این جواب حرصش گرفت.اما تا می توانست خود را خونسرد گرفت و گفت:من فقط بهت گفتم،دوس نداری به من چه؟!....بیا پایین ناهار حاضره.
قبل از رفتن چشم غره ایی به نکیسا رفت و از اتاق خارج شد.نکیسا با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
-اصلا نمی دونم باید چطور باهاش برخورد کنم دیوونه ام کرده!
بلند شد لباس پوشید و به جمع پیوست.شهین برای ناهار قورمه سبزی با کلی مخلفات درست کرده بود.نکیسا نگاهش به شهرام و بهرام افتاد که موزیانه ریز ریز
می خندیدند.جلوتر از همه اولین قاشق قورمه را در دهانش نهاد که مزه تلخ آن چهره اش را فشرد.فورا لیوان آبی ریخت و یک سره سر کشید.شهرام و بهرام با صدا خندیدند.
شهین که هل شده بود گفت:چی شد نکیسا جان؟
نکیسا چشم غره ایی به دوقلوها رفت و گفت:اگه از خورش بخورین متوجه میشین.
همگی کمی از خورش را خوردند و دقیقا حالت چهره اشان مانند نکیسا شد.شهین با عصبانیت به دوقلوها نگاه کرد و گفت:باز چیکار کردین؟چی ریختین توش؟
دوقلوها قصد فرار داشتند که آقا ناصر با صدای بلندی گفت:چیکار کردین ها؟
بهرام تند تند گفت:تقصیر شهرام بود.
شهرام سقلمه ایی به پهلویش زد و به آرامی گفت:آدم فروش.
شهین که سرخ شده بود فریاد کشید:برین تو اتاقتون،از ناهار خبری نیست.
دوقلوها سرافکنده به اتاق رفتند.آقا ناصر بلند شد و سفارش چند پرس جوجه را داد.و مرتب از این کار دوقلوها از نکیسا و آلما عذرخواهی می کرد.....
روی تاب نشست.هوای اینجا با بوشهر زمین تا آسمان فرق می کرد.مشامش را از گل های فصلی که عمه اش درون باغچه کاشته بود پر کرد.به درختان میوه که
تقریبا بیشتر آنها به بار نشسته بود نگاه کرد.ه*و*س خوردن یک هلوی خوشمزه به جانش افتاد.از تاب پایین پرید.پای درخت هلو ایستاد.هر چه قدر شاخه ها را کشید
نتوانست هیچ کدام را بچیند.ناامیدانه برگشت و روی تاب نشست.با احساس دست کسی روی شانه اش برگشت.شهین بود لبخند زد.شهین گفت:غرق بودی.
-داشتم ناامیدانه به درخت هلو فک می کردم که نمی تونستم هیچ کدومو بچینم.
-هنوز خوب نرسیدن.
-می دونم اما دلم ازش می خواد.
-میگم ناصر برات بچینه.
-نه عمه مزاحم نمی شم.
صدای نکیسا توجه شان را جلب کرد:چی می خواین؟ من می چینم.
آلما نگاهش دوخته بود به او که تیشرت خنک تابستانه اش مثل همیشه جذاب بود.حض می برد از این همه جذابیت و جذبه! نکیسا روبرویشان ایستاد.شهین
گفت:خانوم کوچولو دلش ه*و*س هلوی نارس کرده.
نکیسا بی هیچ حرفی پای یکی از درختان تنومند هلو ایستاد و بالا رفت.چند هلو چید و برای آلما که پای درخت ایستاده بود انداخت.وقتی پایین آمد گفت:کافیه؟!
آلما در مقابل تعجب آن دو گفت:نمی خوامش بدرد نمی خوره بیخود رفتی بالا
شهین متعجب و نکیسا با رنجش نگاهش کرد.شهین گفت:عمه تو که داشتی براش سر و دست می شکوندی.
romangram.com | @romangram_com