#در_تمنای_توام_پارت_118




دایانا چشمکی زد و گفت:پس پاشو بریم رو سر درخت یاد قدیما یه دل سیر بخوریم.

آلما ریز خندید و گفت:موافقم..پاشو بریم.

هردو بلند شدند و یک به یک بالای درخت رفتند. روی یکی از تنه های محکم دخت نشستند و با مسخره و شوخی تا توانستند گیلاس های باغ حاج آقا را خوردند.

داخل خانه که شد شهین گفت:عمه جان وقت ناهاره،میری نکیسا رو صدا بزن.

آلما سرش را تکان داد و به اتاق نکیسا رفت.تقه ایی به در زد.چون صدایی نشنید خود در را باز کرد و داخل شد.دوباره نکیسا را دید که بالاتنه اش ل*خ*ت و شلوارک کوتاهی

طاق باز خوابیده بود.حرصش گرفت.همیشه بدون لباس بود.درست بود که خودش عادت داشت اما دیگران که عادت نداشتند.اگر عمه اش می دید چه؟ خصوصا که زنی

کاملا اصولی بود و بعضی چیزها را هضم نمی کرد.لبه ی تخت نشست.دست دراز کرد تا شانه هایش را لمس کند،تکان دهد تا بیدار شود اما نگاهش رفت به نفس های تند

نکیسا! متعجب شد.نگاهش به سینه ی او افتاد.بالا و پایین رفتن هایش عادی نبود.نکند دارد کاب*و*س می بیند؟ رویش خم شد.تک تک اعضای چهره اش را از نظر گذراند.مردی پر

از غرور،پر از جذبه،پر از جذابیت،مردی که رویای هر شبش بود.مردی که حق مسلمش بود.مطمئن بود اگر ازدواج نمی کرد هرگز نمی گذاشت نکیسا هم آ*غ*و*ش زن دیگری

شود.نفسهای زن دیگری نوازشگر تنش باشد.می دانست که با تمام این حرف ها ،دعواها، نفرت های دروغین ،نکیسا دل باخته.مرد مغرورش دل باخته بود.به دختری

که سالها تردش کرده بود.سال ها آزارش ل*ذ*ت خنده را بر چهره اش نشانده بود.این مرد حالا دل باخته همان دختر شده بود.هر چند اگر می گفت خیالات برت نداره! همین

امروز برایش ثابت شده بود که نکیسا دیگر آن مرد قبل نیست.ملاحضه هایش، نگرانی هایش، مهربانی هایش، عشقش و ....همه چیز در جریان بود و آلما خوشحال بود

که توانسته بلاخره بعد سال ها او را متوجه خود کند.اما با این همه حالا نوبت آلما بود تا تلافی بی مهری های او را کند.هنوز بخشیده نشده بود.هنوز تلافی این چند سال،

آزار ندیده بود.زود بود که خود را تقدیم کند.زود برای اعتراف به عشق و دوست داشتن! نکیسا باید از غرورش می کاست.باید بابت همه ی کارهایش معذرت خواهی می کرد.

تا وقتی این کارها انجام نمی شد نمی توانست او را بپذیرد....نفس عمیقی کشید.هرم گرمای نفسش روی صورت نکیسا پخش شد.پلکهایش لرزید.لبخندی شیطنت بار روی

لبهای آلما نشست.از او فاصله گرفت.دل کندن از این چهره خواستنی سخت بود! وسوسه ی ب*و*سه ایی روی لبهایش مانند فریب سیب چیدن حوا بود! دوباره به رویش خم شد.

نگاهش بین چشمان بسته و لبهای زیبایش در جریان بود.فاصله اش را کم کرد که چشمان عسلی رنگ نکیسا با شیطنت به رویش باز شد.قبل از آنکه فرصتی برای فکر

کردن داشته باشد خود را عقب کشید.نکیسا موزیانه پرسید:

-داشتی چیکار می کردی؟

آلما با لکنت گفت:هی...چی! اومدم ....بیدارت کنم برا ناهار!

نکیسا نیم خیز شد.با دست موهایش را که روی صورتش بود را بالا فرستاد.دقیق به دستپاچگی او نگاه کرد.از وقتی که آلما وارد اتاق شد حضورش را حس کرد.بوی

ادکلی ملایم و سردش زودتر از خود اعلام حضور کرده بود.نمی دانست چرا به عمد خود را به خواب زد؟ انگار طلب لمس وجود او را داشت که انگار با باز کردن چشمانش ب*و*سه ایی

که می توانست سخاوتمدانه نصیب لبهایش شود را از دست داده بود.این دختر مرتب در حال انکار عشق،نقاب بر چهره و سعی در آزارش داشت. آلما بلند شد و گ

فت:لباساتو بپوش بیا پایین!

-آلما!

دوباره این صدا زدن های او روحش را به بازی گرفت.انگار هر چه نسیمی سرخوش و بازیگوش بود در وجودش به شیطنت بازی می کردند.ناخودآگاه گفت:جانم!

لبخند روی لبهای نکیسا نقش بست.آلما فهمید دوباره احساسات پرده دارش شده بود.بنابراین سعی کرد خشک باشد.باید تا وقتی تلافی همه ی رفتارهای گذشته ی نکیسا

را نکرده بود سرد می شد.به سردی گفت:دیگه اینجوری نخواب.من عادت دارم همیشه تو رو اینجوری ببینم عمه و بقیه نمی دونن تو تو خونه اینقد راحتی،عمه حساسه!

romangram.com | @romangram_com