#در_تعقیب_شیطان_پارت_99
نه مثل اینکه قبل از پولدار شدنشه. حوادث زیادی رو از مقابل چشمام می گذشت حوادثی دردناک که شونه های یک مرد تاب تحملشون رو نداشت. ساسان دلش می خواست بهترین زندگی رو برای عشقش بسازه دلش می خواست که هرچی عشقش ازش خواست براش بخره و تهیه کنه. اما سرنوشت جور دیگه ای باهاش تا می کرد. ساسان وضع مالی افتضاحی داشت گاهی اون قدر پول نداشت تا خواهرش رو برای درمان یه سرماخوردگی ساده به مطب دکتر ببره. پدرش تو کودکی فوت کرده بود و اون از بچگی بار سنگین یه خانواده رو به دوش می کشید. ساسان تنها بود در عین اینکه اطرافش رو آدما پر کرده بودند. ساسان هرگز برای خودش چیزی نمی خرید هر پولی که به دست میاورد جمع می کرد تا بتونه یه هدیه ی نا قابل برای عشقش بخره و خرج خونوادش رو بده. عشقشم دختر خوبی بود چون همیشه به حقوق کم ساسان قانع بود. البته فعلا نامزد بودند و هنوز عقد نکرده بودند. این روال همینطور ادامه داشت تا اینکه توی محل کار ساسان یه اتفاق افتاد.
ساسان توی یک رستوران کار می کرد. یه رستوران شیک که البته اونجا کارگر بود و سفارشات مشتری ها رو به دستشون می رسوند. ساسان همینطور که مشغول کار بود یه مرد عجیب و غریب وارد رستوران شد.
مرد بدون توجه به اطرافش روی یکی از میز ها نشست.
ساسان هم طبق معمول برای گرفتن سفارش جلو رفت.
ساسان: قربان چه خدمتی ازمن ساختست؟
مرد نگاهی گذرا به منو انداخت و گفت: یه قهوه لطفا.
ساسان سفارش رو نوشت و رفت تا سفارش رو آماده کنه.
بعد از چند دقیقه سفارش رو آورد و به مرد تحویل داد . همینکه میخواست برگرده و ظرف های خالی ای که روی میزها بود رو جمع کنه مرد دستش رو گرفت و گفت: میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
ساسان که در تعجب محض به سر می برد گفت: قربان من کلی کار دارم اگه سریع کارام رو انجام ندم اخراجم می کنند. نزدیکای آخر شب بود و رستوران دیگه باید تعطیل می شد. اما ساسان مجبور بود که بعد از تعطیلی رستوران رو تمیز کنه بعد برگرده خونه. ساسان به اجبار روی صندلی کنار مرد نشست. کمی به چهرش دقت کردم مردی با پالتوی مشکی که یقه اش رو بلند کرده بود و یه عینک دودی بزرگ هم زده بود به چشمش.
ساسان پیش خودش فکر کرد:آخه کی اون وقت شب آفتابی می زنه؟ فکرکنم دیوانه ای چیزی باشه.
مرد عینکش رو ازچشم برداشت . چشمای مرد به رنگ سبز فسفری بود. ساسان با دیدن چشماش کپ کرد یه حس ترس در وجودش رخنه کرد. نمی دونست چیکار کنه.
مرد: نگران نباش من اومدم تا تو رو ازاین فلاکت و بدبختی نجات بدم. تا کی میخوای زیادی خور مشتری های این رستوران باشی؟ تا کی می خوای پیش دختری که بهش علاقه داری شرمنده باشی؟ تا کی می خوای با بد بختی خرج خانوادت رو در بیاری؟
romangram.com | @romangram_com