#در_تعقیب_شیطان_پارت_91
استاد با صدای خیلی آرومی گفت:تصورکنید که در هوا ملوکول های هوا رو می بینید. و به آرامی نفس عمیقی می کشید. تصورکنید که این ملوکول هوا به آرامی به همراه سایر ملوکول ها وارد بینیتون میشه وبا حرکت آهسته این صحنه رو تصور کنید که چگونه از مجرای تنفسیتون وارد بدنتون میشه آروم از فیلترهای مختلف می گذره و وارد نای میشه و به مسیر خودش ادامه میده و به درون ریه ها کشیده میشه. ریه ها با سلول های مخصوص خودشون این مولوکول ها رو جذب می کنند و به جاش دی اکسید کربن پس میدن. ملوکول های جذب شده از طریق کیسه های هوایی وارد رگ های خونی میشن و به سراسربدنتون منتقل میشن. تصور کنید که این ملوکول هوا وارد قلبتون میشه درمسیر خونتون به منطقه ای می رسید که در انتهای دهلیز راست نقطه ای تیره رنگ وجود داره.
استاد کمی سکوت کرد. و ما همچنان در حال مشاهده ی اون نقطه ی تیره بودیم.
استاد حالا سعی کنید که اون ملوکول هوا رو به اون نقطه ی تیره نزدیک کنید. من غرق در تمرکز بودم. و هیچ صدای جز صدای تپش قلب و عبور و خروج هوا به درون ریه ها نمی شنیدم. و صدای استاد هم توی ذهنم می پیچید.
استاد: سعی کنید با اون ملوکول هوا سوراخ ریزی در اون نقطه ایجاد کنید و واردش بشید.
هر کاری می کردم نمی شد راه نفوذی به درون اون نقطه ی سیاه پیدا کنم.
استاد دیگه چیزی نمی گفت انگار منتظر بود انگار میدید که ما هنوز درگیر نفوذ به اون نقطه هستیم.
یه دفعه از از کنار دستم احساس گرمای شدیدی کردم. نمی دونم چی شد ولی ادامه ی تمرکز برام خیلی سخت شده بود نمی تونستم روی نقطه ی سیاه تمرکز کنم. این بود که ناخودآگاه چشمام رو باز کردم و دیدم که پسری که در کنارم ایستاده بود به صورت وحشتناکی داغ کرده پوست بدنش قرمز شده بود چشماش سفید شده بود همه ی دخترا از ترس جیغ می کشیدن دور پسر هاله ای به رنگ بنفش پر رنگ در حال چرخش بود چیزی شبیه گرد باد بود.
استاد سریع یه چوب ازجیب شنلش در آورد و شروع کرد به خوندن چیزی بعد ازچند ثانیه هاله از بین رفت و پسر به حالت عادیش برگشت.
همه ی بچه ها داشتن با تعجب بهش نگاه می کردن.
پسر: چیه؟ چرا همتون بهم زل زدید؟ چیزی شده؟
لیلا: چیزی یادت نمیاد؟
- نه چی قراره یادم بیاد؟ آهان فقط یادمه که تونستم به اون نقطه ی سیاه نفوذ کنم.
romangram.com | @romangram_com