#در_تعقیب_شیطان_پارت_9
من که از حرفش خوشم نیومده بود گفتم: کوفت رو آب بخندی.
شادی لبخندش رو جمع کرد و گفت: برو بابا دیوونه!!!
روی میز نیم خیز شدم و گفتم: منظورم همون پسرست دیگه همونی که خیلی مشکوکه.
- آهان خب جون می کندی از همون اول می گفتی. حالا چیش کنجکاوت کرده پری جون؟
- نمی دونم اما حس خوبی در خصوصش ندارم.
- تو تنها کسی نیستی که چنین حسی داری تموم یونی ازش دوری می کنند.
در حال حرف زدن بودیم که صدای به هم خوردن آویز های سر در بوفه به گوش رسید بر گشتم تا ببینم چیه که شادی رو اینقدر متعجب کرده دیدم که همون ابوالهوله که مثل مجسمه وارد بوفه شد و روی تک میزی که در انتهای بوفه بود نشست. عجیب بود همش یه میز خالی براش پیدا می شد.
بعد از نشستن روی صندلی نگاهی به اطراف انداخت انگار دنبال کسی می گشت. با دیدن من نگاهش روم قفل شد نمی دونم چرا همش روی من زوم می کرد.
در کمال نا باوری دیدم که صاحب بوفه یه فنجون قهوه با یه ظرف شکر براش آورد. رو به شادی گفتم: اون که چیزی سفارش نداد چطور براش قهوه آوردن؟
شادی که کمی مضطرب بود گفت: نمی دونم بهتره زود تر قهوه مون رو کوفت کنیم و شر رو کم کنیم حس خوبی ندارم بعد خوردن قهوه پول رو حساب کردیم و به طرف ماشین رفتیم. همین که سوار ماشین شدیم شادی گفت: چرا همش روی ما زوم می کنه احمق بی مصرف؟
- نمی دونم بی خیال بابا دیوانست.
بی خیال به طرف خونه حرکت کردیم. در طول مسیر شادی گفت: راستی پریسا...
romangram.com | @romangram_com