#در_تعقیب_شیطان_پارت_10
- جونم عزیزم؟
- این هفته عروسی دختر خالمه میای با هم بریم؟
- واقعا؟ مبارکه. باشه حتما میام. راستی من لباس ندارما باید یه روز با هم بریم لباس بخریم.
شادی خندید و گفت: ما دخترا همه مون دیوونه ی لباسیم باشه منم چند دست لباس نیاز دارم فردا بعد از یونی با هم میریم لباس میخریم.
لبخندی زدمو گفتم: باشه خیلی خوبه.
بعد از رسوندن شادی به خونش به سرعت به طرف خونه حرکت کردم. طبق معمول خستگی از سرو روم می بارید. با رسیدن به خونه مستقیم به حمام رفتم. همینطور توی وان آب داغ نشسته بودم برای خودم فکر می کردم به اتفاقاتی که توی این چند روزه برام افتاده بود. اولش که از رشته ی تحصیلیم انصراف دادم بعدش اون خواب وحشتناک رو دیدم حالا هم که نگاه خیره ی اون ابوالهول روی من قفل کرده نمی دونم چه اتفاقی داره می یوفته اما مطمئنم که قراره یه اتفاقی بیفته فقط نمی دونم که این اتفاق یه اتفاق خوبه یا بد. بعد از خشک کردن موهام روی تخت ولو شدم. همیشه عادت داشتم که بعد از کلاس حداقل یک ساعتی بخوابم.
دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود نمی دونم چرا سفرش اینقدر طول کشیده هر روز تلفن می زنه میگه به زودی بر می گرده اما معلوم نیست کی بر می گرده. پیمان هم که همیشه صبح تا شب تو شرکت باباست و تو نبودش شرکت رو مدیریت میکنه مامان هم که هر بار از بابا ازش می پرسم یه جوری بحث رو عوض می کنه و میگه که سرش خیلی شلوغه و ... توی همین افکار بودم که خواب چشمام رو ربود. با احساس نوازش صورتم چشمام رو باز کردم دیدم که پیمان کنار تختم نشسته و داره بهم لبخند می زنه و لپامو نوازش می کنه.
پیمان: سلام آبجی کوچولو؟ خوبی؟
آروم توی تختم نشستم و گفتم: سلام داداشی خوبم.
- آبجی کوچولو شنیدم رشتت رو عوض کردی درسته؟
- اوهوم اون رشته دیگه خیلی طاقت فرسا شده بود برام.
romangram.com | @romangram_com