#در_تعقیب_شیطان_پارت_81

توی همین افکار بودم که صدای دخترونه ای از پشت منو به خودم آورد.

- سلام . من لیلا هستم.

از دیدن قیافه ی جذابش لبخندی به لبم نشست و گفتم: سلام عزیزم منم پریسا هستم.

- چه خوب هر دو از یه کشور هستیم.

- آره.

- راستش زیاد خوشم نمیومد که عضو این گروه بشم اما چاره ای نیست بایدباهش بسازیم.

- آره راستی تو در مورد نحوه ی کار این گروه ها اطلاع داری؟ من چیز زیادی نمی دونم.

لیلا کمی فکر کرد و گفت: واقعا چیزی نمی دونی؟ از دختر مدیر مدرسه بعیده که چیزی ندونه.

سرمو پایین انداختم و گفتم: من تازه همین دو هفته پیش متوجه شدم که پدر و مادرم جادو گرن. هیچ چی در مورد جادو و جادوگری نمی دونم.

- باشه حالابیا بریم یه اتاق انتخاب کنیم دو تایی توش مستقر بشیم بعد در مورد همه چیز با هم حرف می زنیم موافقی؟

- آره خیلی خوبه.

با هم به طبقه ی سوم سالن رفتیم بعد از چک کردن چند اتاق و نپسندیدنشون به اتاق شماره ی 400 رسیدیم. خیلی آروم در رو باز کردیم و واردش شدیم. اتاقی بود با کفی براق از سنگ مرمر دور تا دور اتاق پرده های سفیدی آیزون بود و تموم دیوار ها با رنگ هایی شاد و زیبا تزئین شده بود یه لوستر بزرگ از سقف آویزون بود یه پنجره ی بزرگ دایره ای شکل هم داشت که رو به دریاچه ی بزرگی باز میشد. دو تا کمد در گوشه ی اتاق بود یه میز کوچک هم درگوشه ی دیگه ی اتاق قرار داشت که روش یه آینه ی بزرگ بود.

romangram.com | @romangram_com