#در_تعقیب_شیطان_پارت_75
بعد از گذشت چند دقیقه دیگه کسی بهم توجه نمی کردو احساس راحت تری پیدا کردم. با صدای بلندی رشته ی افکارم پاره شد. نگاهی به اطراف انداختم. و در کمال تعجب دیدم که میز ها و صندلی ها دارن خود به خود توی سالن چیده میشن. خیلی صحنه ی جالبی بود انگار که صندلی ها پا در آوردند و دارند مثل آدما راه میرن. به ترتیب کنار هم چیده شدند و میزها هم در مقابلشون. بعد از چیده شدن صندلی ها صدایی که انگار از بلند گوها پخش می شد گفت: لطفا برای شروع ضیافت پشت میزها بنشینید.
ساسان : دنبالم بیا و جایی که بهت میگم بشین.
سردی و بی احساسی از صداش می بارید. اصلا باورم نمی شد که این همون ساسان باشه. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش به راه افتادم ساسان پشت یکی از صندلی ها ایستاد و من متوجه شدم که باید روی اون صندلی بشینم. به طرف صندلی رفتم و نشستم. ساسان پشتم سرپا ایستاده بود انگار که بادیگاردم باشه. سمت راست و چپم هم دخترای دیگه که اونا لباسی هم رنگ من پوشیده بودند نشسته بودند. در مقابل ما که سمت دیگه ی میز بود دختر هایی نشسته بودند که لباس هاشون به رنگ های دیگه ای بود کسانی که لباساشون قرمز بود کنار هم آبی کنار هم سبز کنار هم سیاه کنار هم و ... نشسته بودند.
بعد از اینکه همه نشستند ناگهان روی میز پر شد از انواع غذا ها و نوشیدنی ها و ... با صدای سوتی که شنیده شد همه شروع کردند به غذا خوردن و من مثل ماست فقط داشتم نگاهشون می کردم. ساسان زیر گوشم گفت که شروع کن به خوردن بعد با چوب جادوش کمی کیک برام برید و گذاشت توی بشقابم. ازش تشکر کردم و آروم شروع کردم به خوردن. بعد از صرف غذا همه ی غذا ها ناپدید شد و صدایی آشنا که به زبان انگلیسی صحبت می کرد به گوشم رسید.
خوشبختانه زبانم خوب بود و می تونستم متوجه بشم. مردی که ردایی نقرهای به تن داشت پشت میز مدیر مدرسه ایستاد. درست حدس زده بودم. اون بابا بود.
- خانم ها آقایان. ورودتون رو به سال تحصیلی جدید تبریک میگم. امروز اینجا جمع شدیم تا به دانش جویان جدیدمون خیر مقدم بگیم و براشون آرزوی موفقیت کنیم. من مطمئنم که بسیاری از شما دختر ها و پسر ها تا همین چند دقیقه ی پیش خبر نداشتین که همچین مدرسه ای هم وجود داره. و حتما فکر می کردید که جادو و جادوگران همش قصه و افسانست. اما همگی اکنون فهمیدید که چنین نیست و جادو وجود داره. مثل تموم علم های دیگه جادو هم حقیقتیه که غیر قابل انکاره. امروز اینجا گردهم جمع شدیم تا با دانش جویان جدیدمون آشنا بشیم. کسانی که شاید جادوگرانی بزرگ در آینده باشند و هیچ افتخاری برای من بزرگتر از این نیست که مدرسه ی جادوگری دراگون هکس چنین جادوگران توانایی رو آموزش میده. از شما دوستان تازه وارد خواهش می کنم که بعد ازخوانده شدن نام خود جلو بیایی تا از گروه خودتون مطلع بشید. این رو به یاد داشته باشید که تا شش ماه حق ندارید که نام گروهی رو که توش عضو هستید رو افشا کنید این کار به نفع خودتونه بعد از شش ماه آزادید که به هرکس بگید که در کدوم یک از گروه های جادوگری هستید.
بابا بعد اینکه سخنرانیش پایان گرفت از پشت میز کنار رفت و شخص دیگه ای که یه جادوگر زن با ردایی قرمز قرمز بود جلو اومد و شروع کرد به خوندن نام ها.
- دانشجو آننا فرد من
با گفتن این اسم دختری که کنارم بود از جاش بلند شد و به طرف جایگاه رفت. پسری که در مقابل یک ظرف بزرگ ایستاده بود جلو اومد و با خنجری که در دست داشت خراش کوچکی روی انگشت دختر ایجاد کرد و چند قطره از خونش رودر ظرف ریخت. دختر بعد از چند ثانیه به جای قبلیش بازگشت و کنار من نشست. قیافش ناراحت به نظر می رسید نمی دونم چی دیده بود ولی هر چی دیده بود از قیافش معلوم بود که اون چیزی که دلش می خواست نبود.
بعد از خوندن صدها اسم بالاخره اسم من خونده شد وقتی از جام بلند شدم دیدم که بابا هم از جایگاهش بلند شد و جلو اومد .
- هه چه عحب بالاخره منو هم دید.
آروم به طرف پسری که کنار ظرف بود رفتم دستم رو دراز کردم تا پسر با خنجرش خراش کوچکی روش ایجاد کنه . همینکه پسر خواست دستم رو بگیره بابا گفت:
romangram.com | @romangram_com