#در_تعقیب_شیطان_پارت_74


- هووم متوجه شدم. پس داری میگی که هیچ موجود خارجی نمی تونه وارد قلعه بشه و توی این دنیای وحشتناک تنها جای امن همین قلعست آره؟

انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت: دقیقا. خب حالا بیا وارد بشیم. تو جلو حرکت کن و منم پشت سرت میام. هر حرفی توی قلعه شنیدی به روت نیار مثل یه جادو گر با وقار رفتار کن. من توی قلعه این طور که باهم بودیم نیستم. در واقع رفتارم 180 درجه تغییر می کنه. ممکنه باهات با سردی رفتار کنم این به خاطر اینه که بچه ها ازم حرف شنوی داشته باشن. خودت که دانش جوها و دانش آموزا رو می شناسی منتظر به فرصت هستند تا کلاس رو به سخره بگیرند.

- آره خوبم می شناسمشون. تو راحت باش مهم نیست چجور رفتاری باهام داری.

- ممنون.

من جلو راه افتادم ساسان هم کلاه شنلش رو کشید روی سرش منم همین کار رو کردم و به طرف ورودی قلعه حرکت کردم. با احتیاط از مسیر باریک روی دره عبور کردیم و به دروازه ی فلزی بزرگی که ورودی قلعه بود رسیدیم. ساسان با جادو در رو باز کرد. با باز شدن در فضای بسیار بزرگ و متفاوت داخل قلعه نمایان شد. داخل قلعه پر از جنب و جوش بود. پر بود از دختر ها و پسر هایی که لباس هایی شبیه به من اما با رنگ های مختلف پوشیده بودند.بعضی ها کتاب هایی در دست داشتند و مشغول مطالعه بودند بعضی ها در حال صحبت با هم بودند بعضی ها تنها بودند و داشتن به منو ساسان نگاه می کردند. از نگاهاشون خوشم نمیومد. کلاه شنلم روی سرم بود و تا روی بینیم رو پوشونده بود اما من به راحتی می تونستم از پشت کلاه اطرافم رو ببینم ولی دیگران نمی تونستند چهرم رو مشاهده کنند و این امر کمی بهم آرامش می داد. خیلی استرس داشتم همینطور که به جلو می رفتم به اطراف نگاه می کردم. البته فقط چشمام رو به اطراف می چرخوندم و نگاه می کردم نمیخواستم کسی بفهمه که دارم اطراف رو نگاه می کنم برای همین سرم رو حرکت نمی دادم. کف قلعه خیلی براق بود فضای داخلی قلعه خیلی بزرگ بود و هر طرف رو که نگاه می کردی یه راه پله وجود داشت که طبقه ی هم کف رو به طبقات بالاتر متصل میکرد. اگه بگم که فضای داخل قلعه اندازه ی یه شهر بود دروغ نگفتم. همین طور که به جلو می رفتم صدای پچ پچ دانشجوها رو می شنیدم که می گفتن: این ورودی جدیده؟ چرا اینقدر آروم راه میره؟

- شاید راه رو بلد نیست.

- از اون افاده ای هاست.

اگه تازه وارده چرا یه Body guard Hexer داره اسکورتش می کنه؟ حتما از اون کله گنده هاست که داره نقش بازی می کنه.

حوصله ی شنیدن حرفای مزخرفشون رو نداشتم.

ساسان جلو اومد و گفت. همینجا منتظر بمون تا ضیافت معارفه شروع بشه.

منم مثل مترسک همون جور ایستادم تا زمانش برسه. خیلی احساس غریبی می کردم. بااینکه خیلی از افرادی که اونجا بودند لباساشون هم رنگ لباسای من بود اما بازاحساس غریبی می کردم.


romangram.com | @romangram_com