#در_تعقیب_شیطان_پارت_7

******

پریسا؟ پریسا؟ مامان حالت خوبه بیدار شو قربونت برم. یه دفعه مثل مرده ای که زنده میشه از حالت دراز کش روی تخت نشستم کمی طول کشید که موقعیت رو درک کنم به محض دیدن مامان خودم رو تو بغلش انداختم و شروع کردم به گریه کردن مامان هم آروم موهام رو نوازش می کرد و می گفت: خواب دیدی عزیزم همش خواب بود قربونت برم نترس من پیشتم خوشگلم. بعد از کمی گریه تو بغلش آروم شدم برای اینکه آروم بخوابم مامان هم دیگه به اتاقش نرفت و تو اتاقم کنارم خوابید. صبح که از خواب بیدار شدم تموم بدنم کوفته و خسته بود انگار تموم شب رو در حال دویدن بودم. مامان توی اتاق نبود احتمالا رفته بود تا صبحانه رو آماده کنه. بدون توجه به اطرافم از تخت بلند شدم و به طبقه ی پایین رفتم امروز اولین روز کلاسم بود باید به موقع می رسیدم یونی. برای همین تند تند کمی صبحانه خوردم و به طرف یونی جدید به راه افتادم. هنوز وحشت خواب دیشب، خواب که چه عرض کنم کابوس دیشب تو دلم بود و با هر بار یاد آوری تموم وجودم می لرزید این بود که برای منحرف کردن ذهنم از افکار وحشتناک پخش ماشین رو روشن کردم بعد از چند دقیقه به دانشگاه رسیدم. یه لحظه از خودم خندم گرفت با 24 سال سن تازه دارم میرم ترم اول!!! خب چه عیبی داره آدمای 60 – 70 ساله هم ممکنه ترم اول باشند. راه کسب دانش سن و سال نمی شناسه که ...

سریع ماشین رو پارک کردم و به طرف ساختمون کلاس ها حرکت کردم. با رسیدن به کلاس شادی رو دیدم که روی یکی از صندلی های دانشجویی نشسته و داره با یکی از دخترا صحبت می کنه. با دیدن من بلند شد و اومد و باهام دست داد بعد از سلام و احوال پرسی دختری رو که داشت باهاش می حرفید رو به من معرفی کرد.

پری جون ایشون سحر خانوم هستند دوست جدید من.

- واقعا؟ چه زود دوست پیدا کردی؟

شادی خنده ای کرد و گفت: خب ما اینیم دیگه.

شادی یه دختر شاد و شنگول با موهای خرمایی و تاب دار بود چشماش درشت و مشکی بود یه دماغ خوش فرم و کشیده داشت دندوناش هم خیلی سفید و مرتب بود یه هیکل متوسط تو پر داشت که خیلی خوش تیپش می کرد رنگ پوستش هم سفید بود و خیلی لطیف به نظر میومد همین طور یه صورت گرد و بامزه هم داشت که باعث می شد زود تو دل همه جا باز کنه شادی همیشه زود با همه دوست می شد بر عکس من که زیاد اهل دوستی و رفاقت نبودم.

به همراه شادی و سحر سه تا صندلی آخر کلاس رو انتخاب کردیم و روش نشستیم و منتظر ورود استاد شدیم. شادی هم مثل ور ور جادو داشت با سحر می حرفید آخه یکی نیست به این دختر بگه که چرا اینقدر احمق بازی در میاره شرط می بندم که هنوز دو ساعت هم نمیشه که باهاش دوشت شده اون وقت داره یک بند می حرفه یعنی نمی دونه که تو این دوره زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد؟

همچنان منتظر ورود استاد بودیم که دیدم یک پسر عجیب و بسیار خوش تیپ وارد کلاس شد. نمی دونم چه احساسی بود که داشتم نگاه عجیبی داشت چهرش به گونه ای بود که حتی وقتی بهت نگاه هم نمی کرد احساس می کردی بهت خیره شده.

با ورودش جو سنگینی در کلاس حکم فرما شد همه ساکت شدند. نگاه پسر توی کلاس چرخید و روی من ثابت موند نمی دونم چرا ولی ناگهان یاد خواب وحشتناکی که دیده بودم افتادم نگاهش خیرگی خاصی داشت.

پسر موهای مشکی ای داشت پوستش سبزه بود و یه ته ریش چند روزه داشت رنگ چشماش مشکی بود و برق خاصی داشت و یه حس وحشت رو بهت الغا می کرد. از هیکلش هم که چیزی نگم بهتره چون خیلی ورزیده و قوی به نظر میومد بدون اینکه چیزی بگه به گوشه ی کلاس رفت و روی تک صندلی ای که در ته کلاس بود نشست همه ازش فاصله می گرفتند.

شادی خیلی آروم گفت: اوه اوه انگار رئیس مافیاست چه پزی هم میده!!!

romangram.com | @romangram_com