#در_تعقیب_شیطان_پارت_6


- اوممم امروز میریم انصراف بدیم و از شر این یونی خلاص بشیم بعدشم میریم یونی آزاد ثبت نام دیگه.

شادی لبخندی زد و گفت: باوشه اما فکر نکنم که همین امروز بتونیم بریم سر کلاسها احتمالا باید از ترم بعد بریم.

- لبخندش رو پاسخ دادم و گفتم: آی کیو ترم جدید از هفته بعد شروع میشه دیگه کجای کاری؟

شادی: جدا؟ چقدر زود گذشت؟ ولی به نظرت حیف نیست این همه درس خونیدم الان که رسیدیم به ترم شش داریم انصراف میدیم حیف این همه وقت.

- بی خیال بابا تنها چیزی که برام مهم نیست وقته ولش کن بذار کمی شاد باشیم چیه آخه همش تو کلاس افسردگی شرکت کردیم.

شادی که از تعبیرم خندش گرفته بود گفت: دیوونه ای به خدا خب حالا راه بیفت که بریم سراغ کار ها.

************

بالاخره بعد از کلی بالا و پایین رفتن و از این ساختمون به اون ساختمون رفتن موفق شدیم که از رشته ی نحسمون انصراف بدیم و تو رشته ی معماری ثبت نام کنیم . قرار بود که از هفته ی بعد کلاسا شروع بشه برای همین حسابی شور و شوق داشتم و ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم خخخ. توی این یه هفته تا می تونستم با شادی رفتیم گردش و تفریح از این مغازه به اون مغازه از این پاساژ به اون پاساژ از این پارک به اون پارک خلاصه توی این یک هفته تموم تهران رو زیر پا گذاشتیم.

بعد از کلی گردش به خونه برگشتم و طبق معمول یه دوش گرفتم تا خستگی از تنم خارج بشه خونه ی زهرا خانوم شلوغ بود فکر کنم فردا مراسم هفتم پسرشه آخه نفهمیدم که اون بدبخت رو برای چی کشتن. مگه چیکار کرده بود؟ چرا باید به اون شکل فجیع کشته می شد طفلک زهرا خانوم حتما خیلی براش سخت بوده. بعد از خشک کردن موهام رفتم تو تختم دلم برای بابا تنگ شده بود یه هفته ای می شد که ندیده بودمش بابا برای اینکه قرار دادی رو با یه شرکت خارجی تنظیم کنه رفته بود آلمان بابا صاحب یه شرکت ساختمانی و پل سازی بود از همون اول باید می رفتم رشته معماری تا بعد لیسانسم حداقل بتونم تو شرکت بابا مشغول به کار بشم امید وارم زود تر برگرده دلم تنگشه تو این افکار بودم که به خواب عمیقی فرو رفتم.

*******

صدای زوزه ی گرگ از هر طرف به گوش می رسید تا چشم کار می کرد تاریکی و ظلمت بود و شاخه های درخت. صدای باد توی درختا می پیچید و وحشت عجیبی رو ایجاد می کرد از دور دست ها صدای جغدی شوم به گوش می رسید. آسمون شب سرخ رنگ بود از ترس و وحشتی که تو وجودم رخنه کرده بود بی اراده می دویدم هیچی رو نمیدیدم فقط می دویدم با تموم سرعت توی اون جنگل سیاه می دویدم که ناگهان پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین بر عکس تصورم که فکر می کردم الان باید درد شدیدی رو تحمل کنم روی جای نرمی افتادم یکم سطحی رو که روش افتاده بودم رو لمس کردم به نظرم انگار افتادم تو بغل کسی توی اون تاریکی مطلق تنها سفیدی لباسش مشخص بود کور مال کور مال جلوتر رفتم تا شاید بتونم بفهمم که روی چه کسی افتادم اینقدر جلو رفتم که تقریبا جلوی صورتش قرار گرفتم اما جز تاریکی مطلق چیزی دید نداشت هر چقدر سعی کردم چهرش رو ببینم نمی شد یه دفعه نور رعد و برق تموم جنگل رو روشن کرد و بعدش صدای وحشتناگ رعد به گوش رسید همزمان با روشن شدن هوا چهره ی فردی که روش افتاده بودم رو دیدم ناگهان از وحشت جیغ کشیدم اون جسد شهرام بود که تموم بدنش غرق در خون بود و با خون روی لباسش نوشته بود چه زیباست مرگ در آغوش شیطان صورتش غرق در خون بود و تقریبا متلاشی شده بود و چشم راستش از حدقه بیرون زده بود از شدت ترس جیغ می زدم تنها کاری که می کردم همین بود جیغ می زدم و فرار می کردم می دویدم با تموم وجود می دویدم تا جون داشتم می دویدم.


romangram.com | @romangram_com