#در_تعقیب_شیطان_پارت_5
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی همینجوری خسته شدم از بس به اون مزخرفات گوش دادم.
مامان : مطمئن باشم که فقط به همین دلیل داری رشتت رو عوض می کنی؟ کسی مزاحمت شده؟
- ای بابا نه مادر من گفتم که از اون رشته خسته شدم خیلی ترسناک و چرته من و شادی با هم می خوای دانشگاه آزاد بریم رشته معماری .
- باشه هر جور راحتی دخترم.
- ممنون که درکم میکنی مامان.
بعد خوردن صبحانه ظرفا رو شستم و به اتاقم رفتم. گوشیم رو از رو عسلی برداشتم و شماره ی شادی رو گرفتم. دو زنگ نخورده گوشی رو برداشت.
- سلام پری جونم خوبی؟
- آره عزیزم کی قراره بریم یونی کارا رو انجام بدیم؟
- من دارم لباسم رو می پوشم تو هم آماده شو بیا دنبالم امروز مامان ماشینم رو برده ماشین ندارم.
- باشه عزیزم تا نیم ساعت دیگه جلو خونتم.
بعد از اینکه کمی به خودم رسیدم به سرعت با آسانسور به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم. به آرومی ماشین رو از پارک خارج کردم و به طرف خونه شادی حرکت کردم خونشون تا حدی از خونمون دور بود برای همین کمی پام رو روی پدال فشار دادم تا زودتر برسم. بعد از 40 دقیقه رسیدم جلوی خونشون سریع بهش میس کال زدم تا زود تر بیاد بعد پنج مین در حالی که می دوید خودش رو به من رسوند. می دونست که از منتظر بودن خوشم نمیاد برای همین وقتی رسید سریع شروع کرد به معذرت خواهی و ...
شادی: خب دختر خانوم خوشگل امروز چیکاره ایم؟
romangram.com | @romangram_com