#در_تعقیب_شیطان_پارت_4


بعد خشک کردن موهام روی تخت ولو شدم و به سقف نگاه کردم. به سقفی که با ستاره های طلایی رنگ و براق تزئین شده بود و حتی با کمترین نور هم می درخشیدن. فردا باید می رفتم و از رشتم انصراف می دادم. دیگه نمی تونستم اون رشته ی لعنتی رو تحمل کنم رشته ای که توش همش در مورد جادو و جن و پری و موجودات ماورایی و علم متافیزیک و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه بحث می کردن. حالم از همشون به هم می خوره از دانشجو هایی که برای خود شیرینی به سوال های اساتید جواب میدن از اساتیدی که چیزهایی رو بیان می کنن که شرط می بندم خودشون هم بهشون اعتقاد ندارن. هیییع چه میشه کرد باید با همه چیز سوخت و ساخت. اصلا از اولش هم برای اینکه ثابت کنم که چنین موجوداتی وجود ندارن وارد این رشته شدم. گفتم این چیزا وجود نداره اگرم وجود داشته باشه شاید با یاد گرفتن چیزی شبیه جادو و ... بتونم شاد باشم و هر چیزی که دلم می خواد رو با جادو تهیه کنم مثلا ظرفا رو با جادو تو یک ثانیه بشورم یا مثلا تو یه چشم بر هم زدن غذا بپزم و ... واقعا دیوونه بودما نه؟ : دی

چه می دونیم اون موقع زیاد در پی رمان های تخیلی و جادویی بودم برای همین تصمیم گرفته بودم برم تو رشته ی علوم ماوراء الطبیعه و یا شایدم علوم غریبه تحصیل کنم اما چه می دونستم که همش تئوریه و مزخرف نمی دونستم اینقدر کلاساش چرته بگذریم بابا در هر صورت باید این رشته رو بذارم کنار ولی کاش می شد که جادو واقعی بود اونوقت من یادش می گرفتم و باهاش هر چی دلم می خواست رو به وجود می آوردم. کاش می شد. تو همین افکار بودم که از خستگی خوابم برد.

با صدای مامان ازخواب بیدار شدم. سریع به سرویس بهداشتی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و به آشپز خونه رفتم تا صبحانه بخورم. همینطور که داشتم چای می نوشیدم مامان گفت:

پریسا شنیدی که پسر همسایمون منظورم شهرامه پسر زهرا خانوم دیشب کشته شد؟

از شنیدن این حرف چای پرید توی حلقم و به سرفه افتادم. من که نفسم بند اومده بود گفتم چیییییی؟ کی؟ برای چی؟ چه اتفاقی براش افتاده؟

مامان که خیلی غمگین بود گفت: نمی دونم چی شده اما وقتی پیداش کردن دیدن که روی بدنش با چاقو نوشته بودن چه زیباست مرگ در آغوش شیطان.

از شنیدن این حرف تموم موهای بدنم سیخ شد از ترس و وحشت . مامان ادامه داد: شهرام رو توی اتاقش پیدا کردند می گفتن وقتی پیداش کردن چشم راستش از حدقه در اومده بود و تنها چشم چپش سالم بود.

با شنیدن این حرف شروع کردم به لرزیدن یعنی چی؟ چرا یکی باید همچین بلایی سر اون پسر بیچاره بیاره؟ چرا داره سعی می کنه که این قتل ها رو شیطانی نشون بده؟

مامان: من و پیمان امروز میریم مراسم ختمش تو نمیای؟

سریع سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم نه نه از طرف من ازشون عذر خواهی کنید من باید کارای تغییر رشتم روانجام بدم.

با این حرف مامان باتعجب گفت: چی؟ میخوای رشتت رو عوض کنی؟ چرا؟


romangram.com | @romangram_com